Chapter 10

762 110 84
                                    


[از دید نویسنده]

"آره حتما، نه...مامانم خارج از شهره... نه،میفهمم. هروقت بیایی در به روت بازه...ا-اوکی، پس میبینمت."
رزي بعد از اینکه گوشیش زنگ خورد و مزاحم فیلم دخترا شد، به فرد پشت خط گفت.

" کی بود؟"
جنی پرسید.

"لیسا بود، داره میاد اینجا"

"چی؟چرا؟"
لحن جنی از اون چیزی که میخواست تند تر بود.

نمیخواست بیشتر از اون تایمی که باید، با دختر بلوند رو به رو بشه. نه فقط بخاطر اینکه ازش خوشش نمیومد، بلکه بخاطر اینکه....

کم کم داشت ازش خوشش میومد.

خب عبارت درستش خوش اومدن نبود،-- بیشتر شبیه ...تحمل کردن بود.

"مطمئن نیستم، فقط گفت یه مشکل خونوادگیه و ضروریه."
رزی در ابهام توضیح داد.

" خب پس"
چیرلیدر اصلی آه کشید.

"شب فیلم پرماجرا و هله هوله خوردنمون اینجوری به پایان رسید."

"چی؟ مگه لیسا نمیتونه با ما فیلم ببینه؟"

" فکر نمی‌کنم فکر خوبی باشه که اگر داره میاد من اینجا بمونم."

"کامان جن، فکر کردم شما دو تا الان دیگه باهم کنار میایید! بالاخره باهم قرار میذارید دیگه مگه نه؟"
دختر خرخون هات بهش پوزخند زد.

"خب آره، رابطه ما کاملا کاریه!"

"لطفا فقط بمون.لطفااااااا؟ مطمئنم اون مشکلی نداره"
دختر مو قرمز خودشو لوس کرد و از چشمای بزرگش به نفع خودش استفاده کرد.

صادقانه، رزی فقط میخواست بدونه اون تا وقتی مجبور نباشن تظاهر کنن باهم قرار میدارن، چطور باهم برخورد میکنن-- 

تا بفهمه آیا هیچ کدومشون نسبت به اون یکی احساست دیگه ای غیر از دشمنی پروروش میده یا نه.

حداقل امیدوارانه، شاید یکم دوستی بینشون باشه.

جنی تسلیم شد وقتی لب پایینش به ارومی شروع به لرزیدن کرد.

"آاااه خیلی خوب... ولی یکی طلبت" 
دختر سبزه با بی میلی موافقت کرد.

"هورااااااااا! مرسی جنی!"
با هیچان گفت و سفت بغلش کرد. و بعد زنگ در به صدا دراومد.

" ایول، درست به موقع!"

جنی دوستش رو تا در همراهی کرد، پشت سرش موند تا درو باز کنه.

آخرین چیزی که انتظارشو داشت یه پسر بچه سبزه بود که بپره بغل رزی.

"لوشییییی!"
نیکو با هیجان گفت وقتی سفت بهش چسبیده بود.

"لیتل نیکس!"
رزی باهمون قدر هیجان گفت و بغلش کرد. بعد در بیشتر باز شد و لیسا نمایان.

"جنی؟"
دختر بلوند درحالی که سورپرایز شده بود گفت.
جنی مثل شکاری که وقت شکار کردنش رسیده باشه شده بود.

𝑾𝒆'𝒓𝒆 𝑵𝒐𝒕 𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔Where stories live. Discover now