پارت 4

12 2 0
                                    

دلم برات تنگ میشه:
دلم برات تنگ میشه 4

با صدای بهم خوردن محکم در آیون از جا پرید. از اتاق بیرون اومد و نگاهی به اطراف انداخت اما هیچ خبری نبود. فکر کرد توهمی شده و میخواست سمت اتاقش بره که در بازه اتاق سوزی توجهش و جلب کرد. آروم داخل اتاق سرک کشید و با دیدن اتاق خالی چشماش گرد شد.
-جیونگ کجایی؟
اما هیچ صدایی بیرون نیومد. دستش و به کمرش زد.
-یعنی چی شده؟
میخواست بیرون بره که کاغذ روی زمین و دید. بازش کرد و با دیدن متنش از اتاق بیرون رفت و سمت اتاقش دوید. گوشی رو برداشت و سریع شماره ی جیونگ و گرفت اما با بلند شدن صدای گوشی از روی میز توالت نفسش و پر حرص بیرون داد.
-دختره ی احمق میخواد چیکار کنه؟
با عصبانیت شماره ی سوزی رو گرفت اما اونم جواب نمیداد.
روی تخت نشست و سرش و گرفت.
-ازت متنفرم بائه سوزی..
بعد از کلی کلنجار رفتن بلخره تصمیم گرفته بود جیونگ و بفرسته اتاق سوزی کلی خودخوری کرده بود اما حالا اون دختر با احمق بازیهاش همه چیز و بهم ریخته بود.
دوباره شماره ی سوزی رو گرفت و با جواب ندادنش با حرص گوشی رو پرت کرد.
نفسشو پر صدا بیرون داد.
-اصلا به من چه اون میخواد چه غلطی کنه.. هر بلایی میخواد سر خودش بیاره به من ربطی نداره.
شونه ای بالا انداخت و روی تخت دراز کشید.
امشب نشد یه شب دیگه.. مهم این بود که بلخره سوزی باید بچه دار میشد و بچه رو بهشون میداد و خودش میرفت. چرا باید نگران میبود ؟. چه فرقی میکرد که سوزی الان میخواست چیکار کنه..اصلا براش مهم نبود. چشماشو بست و خیلی زود بدون هیچ فکری خوابش برد.
جیونگ همین طور که رانندگی میکرد نگاهش به اطراف بود و سرش تند تند از چپ به راست و از راست به چپ میچرخید. استرس کل وجودش و گرفته بود. نمی دونست اون دختر و باید از کجا پیدا کنه. نمی دونست که سوزی قراره چیکار بکنه.. اما میدونست که باید جلوشو بگیره. نمی تونست بزاره هر کاری میخواد بکنه.. به هر حال اون دختر الان زنش بود هر چند فقط برای یکسال اما الان زنش بود و نمی تونست همین جوری رهاش کنه تا هر کاری خواست انجام بده. از استرس و نگرانی داشت دیوونه میشد. دستاش و اونقدر محکم به فرمون فشار داده بود که سفید شده بود.
زیر لب غرید.
-کجا رفتی؟ دقیقا میخوای چیکار کنی؟ بائه سوزی تو دیگه کی هستی؟
اون دختر حاضر بود شبش و با یکی دیگه بگذرونه اما با اون که شوهرش بود نه..
عصبی ضربه ای به فرمون زد.
-از کجا پیدات کنم لعنتی از کجا؟
با دیدن چراغ قرمز ترمز زد و نفسش و بیرون داد. یهو با پیچیدن صدای سوزی تو سرش با سرعت دور زد.
"واو این باره جانگ می چقدر خوبه.. چقدر باکلاسه.. نزدیکم که هس..
با صدا خندید.
-از این به بعد دیگه پاتوقم اونجاست. "
پاشو محکم تر رو گاز فشرد.
-تو رو خدا اونجا باش تو رو خدا.
تو کوچه پیچید و با دیدن تابلوی بار پاشو محکم رو ترمز فشرد و از ماشین پایین پرید و سمت بار دوید. وارد شد و از بالای پله ها نگاهی به پایین انداخت اما تو این رقص نور و تاریکی هیچی دیده نمیشد. سریع از پله ها پایین رفت و دنبالش گشت اما خبری ازش نبود. هر لحظه استرس و نگرانیش بیشتر میشد.
-پس کجایی لعنتی؟ کجاااییی؟
بی اختیار سمت انتهای سالن رفت و وارد راهروی پر اتاقش شد.
برای چند لحظه ایستاد و سرشو به طرفین تکون داد.
-نمی تونه اینجا باشه.
دوباره متن یادداشت سوزی جلو چشمش اومد .
"نمی تونم شب اولم و بهت بدم... شب اولم میخوام با کسی باشم که خودم انتخاب میکنم... شب دومم برای تو باشه ."
لبشو گاز گرفت. سوزی گفته بود نمیخواد باهاش باشه و میخواد با کسی باشه که خودش میخواد. پس احتمال داشت که؟
سمت اولین اتاق رفت و درشو باز کرد و با اتاق خالی روبرو شد. از اتاق بیرون اومد و سمت اتاق بعدی رفت. نمی دونست اگه سوزی رو تو یکی از اتاقا پیدا میکرد باید چیکار میکرد ؟ اگه تو صحنه ای میرسید که نباید اونوقت باید چیکار میکرد؟
سرشو تکون داد.
-مهم نیست جیونگ فقط باید جلوشو بگیری حتی اگه دیر شده باشه. تند تند در اتاقا رو باز میکرد و در کمال تعجبش همه ی اتاقا خالی بود. سمت دیگه راهرو رفت و تو دلش دعا میکرد که سوزی اینجا نباشه. دلش نمیخواست تو حالت ناجوری ببینتش. قلبش با شدت میکوبید.
دستش و رو دستگیره گذاشت و در دوباره باز شد. فکر کرد که اتاق خالیه اما با شنیدن صدایی بی اراده بدون اینکه به عواقبش فکر کنه وارد اتاق شد و چشماش گرد شد.
اونقدر صدا زیاد بود که میدونست متوجه باز شدن در نشدن. توی جاش میخکوب شده بود و به روبروش خیره شده بود.
بی اختیار صداش بالا رفت .
-سوزی.
.....

missing youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora