پارت 10

6 0 0
                                    

دلم برات تنگ میشه:
دلم برات تنگ میشه 10

فقط بهش خیره شده بود . همه ی اینا رو میدونست اما بی رحمی بود که اینجوری با جدیت بهش زل بزنه و بگه. اشتباه بزرگی کرده بود که جلوی جیونگ بغضش و شکسته بود.  جیونگ حتی نمی تونست درکش کنه و اون خیلی راحت تو بغلش فرو رفته بود و براش از دردش گفته بود.
گریه اش کامل بند اومده بود و حالا حتی دیگه هق هق هم نمیکرد.  دستش بالا آورد و رد اشکش و پاک کرد و بی حس زل زد تو چشمای جیونگ.
-خودم میدونم.. خودم همه ی اینا رو میدونم..
دستشو روی شکمش گذاشت.
-این بچه مال شماست... برای تو و آیون.. بهش دل نبستم..
سرشو به طرفین تکون داد و دستش و از رو شکمش برداشت.
-نترس من هیچ کاری نمی تونم بکنم..
جیونگ چشماشو رو هم گذاشت.
-به خاطر خودت دارم میگم.
صداش کمی بلند شد.
-به خاطر من هیچی نگو..
از جا بلند شد و با جدیت گفت :
-لازم نیست تو نگران احساس من باشی.
اینو گفت و با قدم های بلند سمت اتاقش رفت و در و محکم به هم کوبید.
از صدای در جیونگ چشماشو رو هم فشرد.  به مبل تکیه داد و دستی تو موهاش فرو کرد.
-کار درست و کردی جیونگ.. درست بود.
اما قلبش یه چیز دیگه میگفت.. قلبش فریاد میزد که کارش اشتباه بوده و نباید اینجوری و اینقدر خشن با سوزی حرف میزد.  اونم با موقعیت حساسی که سوزی داشت و احساسات خیلی بیشتر روش تاثیر میگذاشت.
سوزی وارد اتاقش شد و سمت تختش رفت.  روش نشست و با عصبانیت نفسش و بیرون داد.
-پسره خودخواه.. فکر میکنه من نفهمم که ندونم قراره چیکار کنم.
دستاشو مشت کرد. 
-ازت متنفرم کوان جیونگ... متنفرم...خیلی زیاد.
جای اینکه ناراحت شده باشه و بخواد دوباره گریه کنه عصبانی شده بود و دلش میخواست جیونگ و از وسط نصف کنه.
با حرص جیغ کوتاهی کشید که با حس بالا اومدن محتوای معدش سمت دسشویی دوید و فقط عق زد.
آبی به صورتش زد و به تصویر خودش توی آینه خیره شد.
-بسه دیگه سوزی.. بسه فکر کردن به بچه ای که مال تو نیست.. جیونگ درست میگه.. از الان باید عادت کنی..
به زور لبخندی زد.
-از امروز دوباره خوش گذرونی شروع میشه... چرا باید به خاطر بچه ی اونا از همه خوشی هام بگذرم؟
چرا باید خودمو تو اتاق زندانی کنم؟
از دسشویی بیرون اومد و سمت کمدش رفت. 
یه پیراهن صورتی رو انتخاب کرد. جلوی آینه ایستاد و رژ صورتیشو روی لباش کشید و به تصویر توی آینه خیره شد دو هفته ای میشد که اصلا وقت نکرده بود آرایش کنه و بیرون بره.
لبخند گوشه ی لبش نشست.
- این سوزی واقعیه.. قوی بمون سوزی.
لبخندش و بیشتر کش داد.
-تو میتونی.. فایتینگ.
کیف سفیدش و رو شونه اش انداخت و از اتاق بیرون زد.
سمت در رفت که صدای جیونگ تو جا متوقفش کرد.
-کجا داری میری؟
سمتش برگشت.  جیونگ هنوزم همونجایی که بود نشسته بود.  از جا بلند شد و سمت سوزی اومد.
-گفتم کجا میخوای بری؟
سوزی لبخندشو نشون جیونگ داد.
-گفتی باید از همین الان عادت کنم به اینکه بچه ی من نیست.. چرا باید به خاطر بچه ی شما خونه نشین بشم و از خوشیام بگذرم؟
لبخندشو بیشتر کرد و دندوناش نمایان شد.
-میخوام برم خرید هیچ لباسی ندارم.. تا چند وقت دیگه تمام لباسام تنگ میشه.
جیونگ با تعجب بهش خیره شده بود. سوزی قدمی عقب گذاشت و با لبخند برای جیونگ به نشونه ی خداحافظی دست تکون داد.
-خوب دیگه من رفتم..نمیدونم کارم چقدر طول بکشه.. شاید از اونور یه سر به ته هیونم زدم.
تمام مدت جیونگ با تعجب بهش خیره شده بود. این دختر روبروش واقعا همین دختری بود که نیم ساعت پیش تو بغلش داشت گریه میکرد؟ چطور شد یهو اینقدر تغییر کرد ..یعنی حرفاش واقعا تاثیر گذاشته بود روی این دخترک عجیب روبروش؟
واقعا تاثیر گذاشته بود یا فقط داشت به شاد بودن تظاهر میکرد؟
سوزی قدم دیگه ای عقب گذاشت که جیونگ سریع گفت :
-منم باهات میام.
نمیدونست چرا همچین حرفی رو زده بود اما نگرانش بود..این تغییر یهویی عادی نبود.
سوزی سریع سرشو به طرفین تکون داد.
-لازم نیست خودم میتونم از پس خودم بر بیام.
لبخند از رو لباش محو شد و آروم و با جدیت گفت :
-نگران نباش بلایی سر بچتووون نمیارم.
اینو گفت و پشتش و به جیونگ کرد و سمت در رفت.
جیونگ دستی تو موهاش کشید و به رفتنش خیره شد. از دستش عصبانی بود.  اینو میتونست از بیان کلمه بچتون بفهمه.
نفسش و پر صدا بیرون داد.
-آدم و دیوونه میکنه.. یه لحظه شاده یه لحظه غمگین.. اصلا نمی تونم بفهمم کدوم حسش واقعیه.
سوزی وارد آسانسور شد و با تصویر خودش خیره شد و لبخند روی لبش پهن شد.
-افرین سوزی خوب حسابشو رسیدی.
لبخندش عمیق تر شد. حس خوبی داشت. از اینکه جیونگ و اونجوری شوکه کرده بود و اونجوری بهش گفته بود خوشحال بود.
-هنوز منو نشناختی کوان جیونگ.. من سوزی ام بائه سوزی.. بائه سوزی هیچ وقت کم نمیاره.
...

missing youحيث تعيش القصص. اكتشف الآن