پارت 36

12 0 0
                                    

دلم برات تنگ میشه:
دلم برات تنگ میشه 36

گوشیش و بیرون کشید و با دیدن اسم سوزی لبخند رو لبش جا خوش کرد و سریع جواب داد.
-سلام سوزی.
-سلام ده وون خوبی؟
-من خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم.
لبخند رو لباش کش اومد.
-خوبه که خوبی.. خوشحالم.. خوشحال هستی؟
-اهم خیلی زیاد.. خیلی خوشحالم ده وون.. اونقدری که بعضی وقتها حس میکنم دارم خواب میبینم.
لبخندش عمیق تر شد. دیگه قلبش درد نمی کرد. همینکه سوزی و جیونگ خوشحال بودن برای اونم کافی بود. این شادی و ذوق توی صدای سوزی براش یه دنیا ارزش داشت و قلبش و آروم میکرد.
-همیشه همین طور شاد باش باشه.
-باشه اما..
با سکوت سوزی سریع گفت :
-اما چی سوزی؟
سوزی نفسش و آروم بیرون داد.
-هنوز سختی راه مونده.. وقتی آیون بیاد.. وقتی جیونگ بخواد با مادر و پدرش صحبت کنه.. یکم میترسم.
محکم گفت :
-نترس سوزی جیونگ هیونگ حواسش هست.. فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی همه چی رو بسپر دست سرنوشت.. خودش همه چی رو درست میکنه.
-باشه... ممنونم ده وون.
خندید.
-برای چی؟
-از اینکه هستی.. پیشم هستی.
چشماشو رو هم گذاشت.
-گفته بودم که همیشه پیشت میمونم.
-ممنونم .
-بسه دیگه اینقدر تشکر نکن... خداحافظ نگرانم نباش.
-باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و تکیه شو به صندلی داشت. امیدوار بود همونجور که انتظار داره همه چی خوب پیش بره. میدونست که جیونگ هیونگش ایندفعه دیگه کم نمیاره.. میدونست که دیگه نمی تونن بهش زور بگن.
نفسش و بیرون داد و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
....
-جیونگ.
-جانم.
با شنیدن جانم قلبش دوباره به تپش افتاد. مهم نبود چند بار میشنیدنش هر بار قلبش با هیجان میکوبید.
جیونگ منتظر بهش خیره شده بود و سوزی آروم لبش و گاز گرفت.
-یادم رفت چی میخواستم بگم حواسم و پرت کردی.
جیونگ ریز خندید و سرشو جلو برد و پیشونی سوزی رو بوسید.
-ای فراموش کار.
-جیونگ.
-هم.
نگاهشو به چشمای جیونگ دوخت.
-میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
جیونگ با همون لبخند گفت :
-خواهش چیه شما امر بفرما.
سوزی لبشو گاز گرفت و آروم گفت :
-میشه خونمون و عوض کنیم؟
چشمای جیونگ کمی گرد شد و سوزی سرشو خم کرد و آروم ادامه داد.
-دلم نمیخواد اینجا باشیم..به خاطر.. به خاطر..
جیونگ با آرامش لبخند زد.
-به خاطر آیون؟
سوزی آروم سرشو تکون داد.
-هم به خاطر اون هم به خاطر اینکه میدونی..
سرشو بلند کرد.
-اولا خیلی دلم میخواست تو این ساختمون های بلند زندگی کنم اما بعدش که اینجا اومدم دیدم اونقدرا هم جالب نیستش.
جیونگ موهاشو نوازش کرد.
-خوب چطور خونه ای دوست داری؟
سوزی با ذوق گفت :
-دلم خونه ی ویلایی میخواد.. یه خونه وسط باغ.. یه خونه ی کوچولو.. خونه ی بزرگ خیلی خوب نیست.. اتاق خوابمون یه طرفش تمام شیشه باشه و وقتی خورشید طلوع میکنه قشنگ مشخص باشه.
جیونگ با لبخند بهش خیره شده بود و سوزی هم با ذوق تعریف میکرد.
-تو حیاطشم استخر داشته باشه.
جیونگ ابروهاشو بالا انداخت.
-دیگه چی؟
سوزی کمی فکر کرد.
-دیگه هیچی همین..میدونی درسته خیلی دوست داشتم تو ساختمونای بلند زندگی کنم ولی تو رویاهام خونم دقیقا اونشکلی بود.
جیونگ با ذوق گفت :
-دیگه چی دیگه چه رویایی داشتی؟
سوزی ریز خندید.
-یکی دیگه از چیزایی که خیلی دوست داشتم این بود که برم برای خرید لباس عروس و بعد همه ی لباسا رو امتحان کنم و باهاشون عکس بگیرم.
جلوی دهنش و گرفت.
-البته اینجوری فکر کنم فروشنده منو پرت میکرد بیرون.
جیونگ با لبخند بهش خیره شد. آرزوش هم مثل خودش عجیب بود.
-نظرت چیه فردا بریم لباس عروسا رو امتحان کنیم؟
سوزی لباشو آویزون کرد و به شکمش اشاره کرد.
-با این شکم آخه؟
جیونگ یکی آروم تو سرش زد.
-یادم رفته بود..
دستش و روی شکم سوزی گذاشت.
-پس میزاریم وقتی کنجدمون دنیا اومد..نظرت چیه؟
سوزی با ذوق خندید.
-موافقم.
جیونگ بهش لبخند زد.
-بخوابیم دیگه.
سوزی خودشو بیشتر تو بغل جیونگ جا داد .
-بخوابیم.
جیونگ سرشو خم کرد و روی موهای سوزی رو بوسید.
-شب بخیر.
سوزی هم سرشو بلند کرد و چونه ی جیونگ و بوسید.
-شب تو هم بخیر.
...
مشغول خشک کردن موهاش با حوله بود. چون جیونگ خواب بود دلش نمیخواست سشوار و روشن کنه و بیدارش کنه. هر روز که از خواب بیدار میشد و تو بغل جیونگ بود غرق شادی و لذت میشد. چقدر شیرین بود همه چی..
نگاهش و تو آینه به صورت رنگ پریده اش دوخت. دلش بی دلیل شور میزد و معده اش پیچ میخورد.
چشماشو رو هم گذاشت.
-هیچی نمیشه سوزی نگران نباش.
چشماشو باز کرد و لبخندی به تصویر خودش زد. نزدیک یک ماه بود که هر روزش مثل رویا گذشته بود. پر از عشق.. پر از محبت تموم نشدنی جیونگ.. پر از شیرینی.. تمام لحظه های کنار کنار جیونگ زیادی دوست داشتنی بود.

missing youOù les histoires vivent. Découvrez maintenant