Part_1

310 41 30
                                    

پارت 1

با استرس نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دوباره به اون پسر مو طلایی خونسرد نق زدم
:-نمیشه عجله کنی؟! ساعت هشته و من باید یه ربع ساعت دیگه شرکت باشم باور کن مسعود منو بخاطر این بی نظمی میکشه!
حامی درحالی که با خونسردی نور دوربینش رو تنظیم میکرد جوابم رو داد
:-یکم آروم باشی مطمئن باش کارمون زودتر هم انجام میشه و نیاز به این همه غر زدن نیست!
سعی کردم خونسرد باشم ولی با سابقه‌ای که توی دیر کردن و بی نظمی داشتم، مطمئن بودم این دفعه قطعا اخراج میشم!
با این حال سعی کردم از خورشید و مناظر سبز جنگلا لذت ببرم، کم کم هوا داشت ابری میشد که مژده‌ی اومدن پاییز و تموم شدن شهریور رو میداد. یک دفعه صدای خش خش که انگار بخاطر راه رفتن یه موجود روی برگایی که ریخته بودن ایجاد شده بود رو شنیدم سرمو برگردوندم که حامی گفت
:-کارمون تموم شد بهراد، بیا تا دیرت نشده من تا شرکت میرسونمت.
در حالی که با گیجی تایید میکردم، هنوزم حواسم پیش اون صدای پا بود ولی با فکر اینکه ممکنه اخراج شم، قدم هامو به سمت ماشین حامی تند کردم.
تا شهر مسیر خیلی زیادی نبود و میشد گفت تقریبا برای زمان به مشکل برنخوردیم.
بعد از اینکه آسانسور، اعلام کرد که به طبقه‌ی ششم رسیدم، با عجله خارج شدم و به سمت دفتر مسعود قدم هام رو تند کردم...

پشت در ایستادم و نفسم رو به بیرون فوت کردم، سعی کردم خونسرد باشم و با اعتماد بنفس و دلیل برای دیر کردنم، در زدم. صدای "بفرمایید" گفتن مسعود رو شنیدم و فهمیدم که میتونم وارد شم، در رو باز کردم و وارد شدم؛ نگاهش جدی نبود، یعنی حتی میشه گفت گرم بود، مثل همیشه.
قبل از اینکه شروع کنم شروع به صحبت کرد
:-لازم نیست چیزی بگی، حامی بهم زنگ زد و گفت که ممکنه دیر بیای، امروز میتونه جزو استثناها باشه!
لبخند گشادی زدم و به جون حامی دعا کردم، از اخراج شدن نجاتم داد.
خواستم از اتاق برم بیرون تا زودتر به کارام برسم که یهو صداشو شنیدم
:-بهراد، امروز برو از منشی لیست برندایی که باهاشون همکاری میکنیم رو بگیر و چک کن که تاییدیه داشته باشن.
سرم رو با شک تکون دادم و بازم خواستم برم که برای بار دوم صدام زد
:-هفته‌ی بعدم یه قرارداد داریم با یه برند عطر و ادکلن، برای اونم آماده باش.
تایید کردم که برای بار سوم اسممو شنیدم، با اعتراض سرمو برگردوندم
:-هی، من فقط نیم ساعت دیر کردم، قرار نیست که کل کارای شرکتت رو به من بسپری!
مسعود:-نه فقط میخواستم بگم کارات تموم شد، بیا باهم یه سر بریم خونه‌ی سورن، من کارش دارم.
:-چیز دیگه‌ای نیست؟!
مسعود با خنده جوابم رو داد:- نه برو دیگه!
از اتاق خارج شدم و طبق وسواسی که مسعود داشت، در رو بستم.

#پارت_۱
#فن_فیک
@graysober

...Where stories live. Discover now