Part_5

174 31 28
                                    

با استرس پام رو تکون میدادم و ناخن هام رو میجوییدم!
با صدای زنگ در بلند شدم و صفحه‌ی نمایش آیفون مسعود رو دیدم که انگار داشت با سورن حرف میزد. در رو باز کردم و سعی کردم استرسم رو نشون ندم. سورن و مسعود باهام دست دادن و قبل از اینکه از نبود بهراد سوال بپرسم، سورن جواب داد:
-یکم معده‌اش اذیت بود، گفت یکم بعد از ما میاد.
مسعود درحالی که دستش رو به شکمش میمالید گفت:- شام چی داری؟!
سورن درحالی که میخندید شوخی کرد:- شاید دل و روده‌ی یه بخت برگشته اس!
بعدشم هر هر به حرف خودش خندید!
مسعود خواست جوابشو بده که صدای زنگ در بلند شد. سورن به صورت داوطلبانه از جاش پاشد تا بره در رو باز کنه.
وقتی داشت برمیگشت خطاب به ما گفت:- بهراده! فکر کنم حالش بهتره.

مدت زیادی از حرفش نگذشته بود که بهراد با رنگ پریده و چشمایی که ترس به وضوح توشون مشخص بود، وارد خونه شد.

حالات ترس رو میشد توی رفتارش خوند.

با لبخندی که چندان طبیعی نبود، رفت رو روی مبلی طوسی رنگ که با سلیقه‌ی داروین انتخاب شده بود، نشست:
-سلام. ببخشید دیر شد فکر کنم سورن گفته باشه چرا دیر اومدم.

کتش رو ازش گرفتم و به چوب لباسی گوشه پذیرایی اویزون کردم.

:-خوش اومدی! فکر نمیکردم انقدر زود بیای. معده ات قبلا اینطوری شده بود؟! اگه شدیدتر شد حتما یه دکتر برو!

بهراد جوابم رو نداد، یعنی اصلا متوجه حرفام نشد!
سورن چندبار بلند صداش زد:- بهراد! بهراد!
بهراد انگار تازه به خودش اومده باشه سرشو تکون داد:- چی گفتی ببخشید؟! نشنیدم!
دوباره تکرار کردم حرفم رو:- میگم اگه مشکل جدی برات پیش اومده یه دکتر برو!
گیج سرش رو تکون داد:- کدوم مشکل؟!

انگار مشکل معده اش به مغزشم سرایت کرده بود!
:-معده ات رو میگم!
دوباره بی حواس سرش رو تکون داد:- آها، اره راست میگی!

مثل اینکه سورن هم متوجه بی حواسی و پریشونی بهراد شده بود چون مثل یه متهم بهش نگاه میکرد.

نگاهی به مسعود انداختم که ببینم اونم مثل ما حالات بهراد رو حس کرده یا نه، و با دیدن اینکه با گوشیش سخت مشغول انجام کاریه، متوجه شدم که شاید داره کارای سازمان رو انجام میده و زیاد درگیر پریشونی بهراد نشده.

تصمیم گرفتم حالا که به نظر عصبیه چیزی بهش نگم؛ ممکن بود نتونه درست تصمیم بگیره. از طرفیم ممکن بود که اصلا حالات بهراد عادی و زودگذر باشن، هر آدمی روزای بد خودشو داره.

با حس کردن بوی قرمه سبزی، از ترس ته نگرفتن غذا به سمت آشپزخونه رفتم و زیر غذا رو کم کردم. امروز که داروین پیشم بود باید همه چی عالی پیش میرفت. مخصوصا غذا! اون عاشق غذاست و قرمه سبزی رو خیلی دوست داره. اکثر وقتایی که استرس داره غذا آرومش میکنه. نقاشیم همینطور، اون واقعا عاشق نقاشیه!

...Where stories live. Discover now