Part_6

82 21 6
                                    


«مسعود»

حدود دو ساعت بود که از بهراد خبر نداشتم. گوشیش خاموش بود و واقعا قلبم داشت از جاش در میومد!
بارها بهش تاکید کردم که همیشه باید گوشیش روشن و در دسترس باشه؛ و الان اصلا مشخص نبود کدوم قبرستونیه!

لحظه ای فکر اینکه ممکنه یکی از قربانی ها تونسته باشن بهراد رو پیدا کنن یا به فکر انتقام باشن،راحتم نمیذاشت.

همه‌مون خسته بودیم، پس تصمیم گرفتیم خونه‌ی حامی بمونیم.
هر کدوم از پسرا یه گوشه پنچر افتاده بودن، که البته حق داشتن!
بعد از کشیدن سیگارایی که تعدادشون از دستم در رفته بود، پنجره رو بستم و توی رختخواب دراز کشیدم. صدای نگرانی رو کنارم شنیدم که متوحه شدم تنها فرد آشفته‌ی اون جمع من نیستم:
سورن: -"مسعود خبری از بهراد نشد؟هیچ وقت انقدر بی احتیاط و بی ملاحظه نبود!"
کف دستمو رو صورتم کشیدم تا بلکه کمی آروم بشم:- "مطمئن باش یه کتک مفصل بهش میزنم!"
سورن گفت:- آره، ولی قبل از چپ و راست کردنش باید پیداش کنیم! چند روزیه حالش خوب نیست، همش هذیون میگه، نگرانه، با کوچکترین چیزی بهم میریزه، میترسم خریت کنه. مطمئنم این دفعه اگه اگر مشکلی پیش بیاد زنده از زیر دست ارزیاب زنده بیرون نمیاد!

حرف سورن یادآور چیزی بود که من رو به وحشت مینداخت!
کمپانی ما جاییه که برای هیچکس مهم نیست که تو کی هستی، چه کارنامه‌ی درخشانی داری و جزو خبره ترین اعضای تیم محسوب میشی!
اگه ذره‌ای حس می‌کردن براشون ضرر داری یا نمیتونی درست کارت رو انجام بدی، اون وقت بود که باید فاتحه‌ی خودت رو میخوندی! مطمئنا بلایی که قرار بود سرت بیارن خیلی بدتر از مرگه!

یهو حامی از جاش بلند شد و سرجاش نشست:-
من جدا نگرانم! بیایین بریم دنبالش بگردیم!

قرار بر این شد که بریم و منطقه‌ای که بهراد رو پیاده کردیم رو بگردیم.
توی مدت کوتاهی همه‌امون حاضر شدیم، مثل اینکه بقیه هم خطر رو حس کرده بودن!

سورن به طرف داروین و حامی برگشت:- به نظرم شاید بهتر باشه دونفر بمونن و بقیه برن، چون خونه خالی میشه و چون تازه از ماموریت برگشتیم، من یکم میترسم!

داروین دستی به شونه‌ی سورن زد:- اگه بخواید من میمونم!
حامی نگاه سریعی به داروین انداخت:- خب اره به نظرم بهتره منم بمونم!

داروین یکم این پا و اون پا کرد:- خب اگه حامی میمونه اینجا، من میشه بیام؟!
چپ چپ نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخت!
درسته رفیق بودیم، ولی کار ما دوست و آشنا نمیشناسه! باید به موقع‌اش با این دوتا یه صحبت دوستانه داشته باشم!
☆☆☆☆☆☆☆☆
صدای سورن، من رو از فکر اینکه بهراد کجا ممکنه رفته باشه درآورد:- شاید این اطراف باشه! باید بیشتر بگردیم!
بخاطر گم شدن بهراد واقعا اعصابم خورد بود، ولی اگه کسی من رو میدید شاید فکر میکرد که خونسرد ترین آدم دنیام!
دوره‌ی کارآموزی من با همه‌ی سختیاش، خوبی های این چنینی هم داشته، اینکه کسی خیلی راحت نمیتونه احساسات من رو تشخیص بده!
حدود یکی دو متری داشتیم وجب به وجب می‌گشتیم که متوجه پارک اونور خیابون شدم هوا کاملا تاریک بود حتی سگم پر نمیزد! برای من مهم نبود اما مدل نفس کشیدن سورن و حواس پرتی هاش نشون میداد که حس خوبی نداره به اینجا و خب این شرایط برای سورن با اون روحیات و جایگاهش توی سازمان، خنده دار به نظر میرسید!
کاپشن چرم مشکی جوابگوی سرمای شب نبود، اما هیچکدوممون بهش توجهی نداشتیم؛ تنها چیزی که مهم بود، پیدا کرد بهراد بود.
اگر پیدا نمیشد... اگر پیدا نمیشد مجبور میشدم برای امنیت بقیه اعضا هم شده، به سازمان گزارشش رو بدم، حتی زیرسنگم شده بهراد رو پیدا می‌کردن، و واقعا نمیخوام بهش فکر کنم چه اتفاقی ممکنه بیفته. بهتر بود که تمام تلاشمون رو بکنیم و خودمون پیداش کنیم.

...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang