Part_3

164 34 7
                                    

پارت سوم:
با صدای شکستن استکان، مسعود فورا سرش رو به سمت من برگردوند. سورن با نگرانی دستمو گرفت:- چیزیت نشد؟!
درحالی که هنوز توی کف اون اتفاق بودم سرم رو گیج تکون دادم:- چرا شکست؟!
سورن درحالی که گیج شده بود، جواب داد:- از دستت افتاد دیگه!
مطمئن بودم که من به استکان دست نزدم! با ترس سرم رو تکون دادم:- مطمئنی استکان توی دست من بود؟!
سورن:- آره بابا! حالا چیزیم نبود چرا وحشت کردی تو؟!
با فکر به اینکه ممکنه توهم هم از اثرات ضعف باشه، سرم رو به بالشت مبل تکیه دادم.
سورن در حالی که شیشه های خرد شده رو برمیداشت ازم پرسید:- ناهار خوردی؟! شاید از اثرات گرسنگیه!
دیگه واقعا داشتم میترسیدم!
:-از کجا میدونی من گرسنمه؟!
با تعجب سرشو بالا اورد:- آخه ساعت یک و بیست دقیقه‌اس، با توجه به اینکه با مسعود اومدی، احتمالا شرکت بودی و چیزی نخوردی!
نفسمو به بیرون فوت کردم!
حرفاش به نظر منطقی بود! شایدم من خیلی حساس بودم!
توی همین فکرا بودم که یه صدایی رو شنیدم:- من یکم از عدس پلوی ناهار دارم، اگه چیزی نخوردی تا برات گرمش کنم؟!
این صدا اصلا صدای سورن نبود! یه صدای زیر تر و دخترونه تر!
نفسام تند شده بودن و میتونستم صدای تپش بی محابای قلبمو بشنوم. دستام یخ کرده بودن و میلرزیدن.سرمو بلند کردم و به سورن نگاه کردم که بجاش یه دختر با چشمای مشکی که ملتمس و مظلوم منو نگاه میکرد رو دیدم، صداش توی سرم اکو میشد
"به من نگاه کن! مقصر اینا تویی!"
با دادی که زدم انگار همه چیز تموم شد و به حالت قبلش برگشت. سورن داشت منو تکون میداد و صدام میزد:
-بهراد! بهراد!
مثل اینکه خواب بوده! چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شده و کجام!
سورن با نگرانی نگاهم میکرد:- بهراد پاشو! انگار خواب بودی!
سرمو چرخوندم و به جای مسعود نگاه کردم
:-مسعود کجاست؟!
سورن:-دستشویی!
ادامه داد:- گرسنه نیستی؟! من یکم از عدس پلوی ناهار دارم، میخوای برات بیارم؟!
گیج و منگ با حرکت سر تایید کردم، اون خیلی واقعی بود، چشمای ملتمسش، لبای لرزونش و صدای خش دارش.
برگشتن مسعود از دستشویی و سورن همزمان شد، سورن در حالی که بشقاب رو روی دستش حمل میکرد، مسعود رو خطاب قرار داد:
-میدونی، نمونه ها براشون مشکل پیش اومده، انگار یه چیزی بین اونا درست نیست. بچه ها هم گفتن بهتره خودمون بریم بهش رسیدگی کنیم که مسئله‌ی خیلی جدی پیش نیاد. پای مرگ و زندگی وسطه ها!
بعدش خندید.
مسعود چپ‌ نگاهش کرد:- برو خودتو مسخره کن!

...Where stories live. Discover now