Part_7

116 21 17
                                    

Flashback✨

با لذت هوای سرد و نم دار رو داخل ریه هاش فرستاد و به رو به روش نگاه کرد، با کمی دقت میتونست تابلویی زنگ زده و قدیمی که روش با خط قشنگی نوشته شده بود"بیمارستان روانپزشکی رازی" رو  بخونه.
همیشه وارد شدن به اینطور فضاها، لرزه‌ای به تنش مینداخت که نشون از انرژی منفی اونجا داشت و خاطرات بدی از اوایل کارآموزیش رو یادآور میشد.

با راهنماییِ دختری که لباس فرمش نشون میداد از کارکنان اونجاست، به طرف اتاق مدیر رفت.
بیمارهای زیادی رو میتونست ببینه که بی توجه به اون راه میرفتن و انگار کسی رو کنار خودشون نمیدیدن، از صورت های بعضیاشون مشخص بود که شاید روزها نخوابیدن. برای اینکه بیشتر اذیت نشه، سعی میکرد تندتر راه بره. بیشتر موندن توی اون فضا براش عذاب آور بود...

با دیدن تابلوی مدیریت لبخندی زد. مطمئن بود حرف زدن با اون پسر میتونست حالش رو بهتر کنه، البته الان وقتش رو نداشت؛ شاید بعداً بتونن با همدیگه قهوه بخورن و وقت بگذرونن، اما الان یه کار مهم تر باید انجام میشد.
در زد و با شنیدن صدور اجازه از طرف صدای آشنا، در رو باز کرد و وارد شد.

اتاق فضای گرمی داشت، پرده های سفید رنگ که بخاطر نیمه باز بودن پنجره ها تکون میخوردن و منظره‌ی‌ پشت پنجره رو به نمایش میذاشتن.
پشت میز شکلاتی رنگ میتونست هیکل کشیده‌ی شایان رو ببینه. هیچی عوض نشده بود.
پسر با دیدنش جلو اومد و اون رو در آغوش کشید:" خیلی وقته ندیدمت! دلم برات تنگ شده بود! آو.. لطفا اینجا راحت باش"
سورن با اطاعت روی صندلی چرم و مشکی نشست، میخواست سر صحبت رو باز کنه ولی از گفتنش خجالت میکشید:" راستش میخواستم درباره‌ی یه موضوعی حرف بزنیم."
همین لحظه و در حالی که میخواست ادامه بده صدای زنگ بلندی باعث شد که رشته‌ی کلامش پاره بشه.
صدای شایان رو شنید که با نگرانی میگفت:"اون بازم دردسر درست کرده.." و به سرعت از اتاق خارج شد.
قطعاً سورن کسی نبود که بخاطر همچین چیزی نگران بشه، ولی کنجکاویش بهش اجازه‌ی موندن توی اتاق رو نداد. توی راهرو میشد گروه امداد و نگهبانای تیمارستان رو که جمع شده بودن دید. ظاهراً سعی میکردن یه دختر جوون رو از نوجوونی که از وضعیتش مشخص بود از بیمارهاست، دور نگه دارن. با اینکه نهایتاً 16 سال   سن داشت، ولی میشد از تلاش نیروی خدمات فهمید که زور زیادی داره. دختر برخلاف اون خیلی ظریف و کوچیک بود. ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخند کوچیکی زد.
شایان داشت با پرستارها صحبت میکرد، از این فاصله نمیتونست بفهمه که چی میگه؛ اما از حرکت دستاش میشد فهمید که داره میگه اون رو به جایی ببرن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 03, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

...Where stories live. Discover now