فصل چهارم
عدالت
روزها گذشت و هفتهها ماه شد و لرد جاناتان برنگشت. میکل تأخیر او را شکر میکرد. برگشتن او به معنای از دست رفتن اسطرلاب عزیزش بود؛ و نقشهها و کتابها.
میکل خود را بین کاغذها غرق کرده بود. بارها کتابها را میخواند و خط به خطشان را حفظ میکرد. اطلاعات مهم یا جالب را در دفترش مینوشت. شبها بعدازآنکه پناهگاه در آرامش و سکوت فرو میرفت، چراغ و گویش را برمیداشت، از ستون مقابل پنجرهی اتاقش تا پایین سر میخورد. از باتلاق میگذشت و به جنگل میرفت. آسمان را رصد میکرد. تلاش میکرد طبق نقشهی ستارگان و وضعیتشان نسبت به کرهی زمین در فصل معین، حدس بزند کجای زمین قرار دارد اما برای فهمیدن مختصات دقیقش دانش کافی نداشت و رصد آسمان ابری با اسطرلاب مانند سر درآوردن از یک تابلوی نقاشی با چشمانی نابینا و متکی بر حس لامسه بود.
وقتی ظرفیت مغزش تمام میشد گوی را به جیبش برمیگرداند و باقی ساعات شبش را بین هاریهای آواره قدم میزد. در بین آنها به دنبال چهرهای آشنا میگشت هرچند پیش خود به این جستجو اعتراف نمیکرد.
پیش از بیدار شدن اهل پناهگاه، برمیگشت. قبل از آنکه به خواب رود، ماجراهای جنگل نوردیهایش و یا داستانهای جالبی که مسافران تعریف میکردند را در دفترش مینوشت. نمیخواست هیچچیز را از قلم بیندازد؛ برای زمانی که خواهرش برمیگشت، میکل میخواست تمام ماجراهای زمانش غیبتش را برایش تعریف کند.
((ماری عزیز! امروز پناهگاه میزبان نوازندهای بود که من رو یاد مرد مرموز میانداخت. آوازهای زیادی برامون خوند. ادعا میکرد که یکی از آوازهاش از دوران تمدن کهن بهجا مونده. ماجرای دختربچهای بود که میخواست مرگ رو درمان کند و مادربزرگ عزیزش رو به زندگی برگردونه. ماری، منم مثل اون دختربچه هستم. بهت قول میدم پیدات کنم...)) قلمش را روی کاغذ نگه داشت. پس از مکثی طولانی اضافه کرد: ((حتی اگر تبدیل به یک هاری شده باشی، پیدات میکنم و درمانت میکنم.))
سرش را در میان دستانش گرفت. بالاخره به این احتمال که خواهرش مبتلا شده باشد اعتراف کرده بود. میکل ترجیح میداد مانند آنچه در کابوسهایش میدید، ماری واقع هاری شده باشد تا آنکه مرده باشد. تصور آنکه ماری هنگام عبور از باتلاق تعادلش را از دست داده، یا حیوانی درنده در جنگل به او حمله کرده، یا از پرتگاه پایین افتاده باشد، حتی تصورشان باعث میشد از زنده بودن خودش متنفر شود. بهمحض آنکه میخواست به این احتمالات بیاندیشد، سرش تیر میکشید، نفسش تنگ میشد. چشمهایش را محکم به رویهم میبست و دیگر به هیچچیز فکر نمیکرد.
خواهر او زنده بود. بدترین و آخرین احتمال از نظر میکل همین بود که خواهرش به نفرین اهریمن سیاه مبتلا شده باشد و اکنون در میان سایر هاریهای درون جنگل آواره شده باشد. میکل سرش را بالا آورد. دوباره قلم را به دست گرفت و برای آنکه به خود دلگرمی بدهد در ادامهی جملهاش نوشت: ((اگر دنیا واقع به همون بزرگی باشه که این نقشهها نشون میدند، پس حتماً راهی برای درمان این بیماری هم وجود داره... راهی برای پیدا کردن تو.))
![](https://img.wattpad.com/cover/286181698-288-k455104.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
در جستجوی خورشید
Mistério / Suspenseژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...