هیولا

3 1 0
                                    

فصل شصت و هشتم

هیولا

مدت زیادی مقابل آن درب سبز قدیمی ایستاد. انگشتش را دراز کرد و بر سطح رنگ و رو رفته و پوسیده‌اش کشید. پس از مدت زیادی وقت‌کشی، سرانجام کلید را از جیبش درآورد و به در انداخت. به محض باز شدن آن و قیژ آرام در بر روی لولا، صدای مادرش در خانه طنین انداخت: «لوسی؟ تویی مادر؟»

لوسی چشم‌هایش را بست و پلک‌هایش را بر هم فشرد. لبش را گاز گرفت. این اولین بار بود که بعد از گفتن حقیقت به جیک، به دیدن مادرش می‌آمد. انتظار از صدای پیرزن می‌بارید و چهره‌ی لوسی را از عذاب وجدان در هم می‌کرد.

لوسی وارد شد و سعی کرد خوش‌حال و پر انرژی به نظر برسد.

-درود بر مادر عزیزم!

پیرزن بر صندلی راحتی‌اش کنار شومینه نشسته بود. تلی از هیزم تازه شکسته شده و یک سطل پر از زغال‌سنگ کنار شومینه قرار داشتند. پتوی پشمین گرمی که لوسی قبلاً ندیده بودش، بر پاهای مادرش قرار داشت. یک چراغ مکانیکی پیشرفته هم روی طاقچه نورافشانی می‌کرد. در همه طرف، جیک اثری از خودش به‌جا گذاشته بود.

پیرزن پیش از این همیشه به استقبال فرزندانش از صندلی برمی‌خاست اما در این لحظه مریض‌تر و خسته‌تر از آن به نظر می‌رسید که چنین توانی را در خود بیابد. با خوش‌خلقی گفت: «حالت خوبه دخترم؟ حتماً سرت خیلی شلوغه! به خودت استراحت میدی؟»

لوسی خم شد و سر مادرش را در آغوش کشید و موهای کم پشت سفیدش را نوازش کرد. گفت: «خوبم مادر. خوب می‌خورم و خوب می‌خوابم. تو خوبی؟»

صدای زن در آغوش دخترش خفه به گوش می‌رسید: «خوبم. بشین بزار نگاهت کنم.»

لوسی صندلی دیگر را به صندلی مادرش نزدیک کرد و بر آن نشست. مادرش با هیجان و شادی گفت: «لوسی، جیک به دیدنم اومد.»

- آها.

پیرزن نه اشاره‌ای به غیاب دوساله‌ی جیک کرد و نه به مخفی‌کاری خودخواهانه‌ی لوسی. لوسی آرزو می‌کرد که ای‌کاش فقط سرش داد می‌زد و سرزنشش می‌کرد تا عذاب وجدان این‌طور لوسی را خفه ‌نکند!

مادرش با شادمانی ادامه داد: «همراه اون پسری که دفعه‌ی قبل با تو اومده بود، میکل... تو هم خوب می‌شناسیش مگه نه؟»

لوسی لبخندی زورکی بر لب نشاند. «آره. میکل مشاورمه. مغز متفکر گروهمه.»

چشم‌های بی‌رنگ و روی پیرزن که به وضوح نور پیشین خودش را از دست داده بود، برق زد. پرسید: «باهوشه؛ مگه نه؟»

- خیلی.

- پسر خوبیه؟

- چی بگم؟

لوسی آهی کشید و گفت: «رو مخه! خیلی رو مخه! رو مخ ترین سربازمه!»

پیرزن با خوشحالی چینی به صورتش انداخت و خندید؛ گویی تعریف خوبی در مورد معشوقه‌ی پسرش شنیده باشد! سپس پرسید: «به نظر می‌رسید که دوست خوبی برای جیک باشه. از طریق تو با هم آشنا شدن؟»

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now