Final Shot

237 45 68
                                    

با نور شدید و کور کننده اطراف چشمهاش جمع شد و با دستش راه نور رو سد کرد تا کمی به فضا عادت کنه؛ از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
تا چشم کار میکرد سفیدی مطلق بود، بعد از چند لحظه صدای عجیبی توی مغزش اکو شد؛ تن مشخصی نداشت انگار بی جنسیت بود درست مثل صدای داخل ذهن.

« مخلوقم، فرزند ارشدم، هراسان نباش.
این توهم و خیالی بیش نیست، من خالق اصلی این جهانم.
جانشینانم خیانت را پیشه خود قرار دادند تو چنین نباش، امید پایانی این جهان به تو خواهد بود.
پس از آنکه بیدار شدی به سراغت خواهد آمد!
نترس، با موج هموار شو و خائنان را برکنار کن.
این هدف و مقصد نهایی توست.»

نور اطراف کم کم رو به سیاهی رفت و تصویر سیاه شد، با صدای بلندی از خواب بیدار شد و گیج به صدای پشت سرش گوش سپرد.

« یکم اینجا مهمون ما هستی، پسر خوبی باش و حرف گوش بده.»

جونگکوک بی توجه به دست و پا و دهان بسته شده به خواب عجیبش فکر کرد.
( +واقعا خواب بود؟)
با خودش فکر کرد و جملاتی که شنیده بود رو مرور کرد.

*******

لیوان مشروب رو به دیوار کنارش کوبید و صدای شکستنش توی خونه پیچید.
با خنده خشمگینی یقه نامجون رو توی مشتش گرفت و سرش رو بالا کشید و غرید:« زود باش بگو کجاست؟»

صورتش پر از زخم و کبودی بود، ساعت ها زیر دست تهیونگ کتک خورده بود اما حتی یک کلمه حرف نزده بود.
در سکوت کامل به رو به رو زل زده و توی فکر بود.
با خشم به جین نگاه کرد و با اشاره کوچکی از اتاق بیرون به سمت اتاق کناری حرکت کرد، جین پشت سرش وارد اتاق شد و طلسم سکوت توی اتاق برقرار کرد، نور آبی رنگ دور تا دورشون رو فرا گرفت.
از بیرون هیچ صدایی شنیده نمیشد.

« چیشده؟» جین گفت و با نگرانی به چهره قرمز شده و چشمهای سرخ و وحشی تهیونگ نگاه کرد.

شقیقه های سرش رو محکم فشار داد و با خشم آروم زمزمه کرد:« میشه ذهنش رو بخونی؟»
جین به سمتش قدم برداشت:« میدونی که میتونم، ولی ریسک داره! اگه ثفا متوجه بشه چی؟ میدونی که پاک کردن حافظه یه رد خاص داره.
من قبلا مجبور شدم یبار حافظش رو پاک کنم، برای بار دوم خطرناک میشه...»

تهیونگ کلافه غرید:« تو قدرت برتر جهان رو داری! چطور ممکنه نتونی جونگکوک رو پیدا کنی.»
« نمیتونم کامل ازش استفاده کنم خودت که میدونی! اگه بخوام کل زمین رو هم بگردم ثفا متوجه میزان قدرتم میشه! نمیخوام فعلا...»
با تعجب چند لحظه مکث کرد و پرسید:« نکنه استین جایی بردتش؟»

تهیونگ با خشم به جین نگاه کرد:« اگه اینطور باشه فاتحه اون اشغال خوندست.»

جین بی توجه به خشم تهیونگ آروم زمزمه کرد:« درسته، اگه پیش اون باشه اینکه نمیتونم دنبالش بگردم رو توجیه میکنه، ثفا قبل از مرگ کسی رو ملاقات نمیکنه اما استین... ممکنه اونو برده باشه به دنیای زیرین!»
تلفنش رو در آورد و با یونگی تماس گرفت:« لطفاً بیا اینجا.»

Swan Wings | VkookWhere stories live. Discover now