به موهاش چنگی زد و اونارو عقب فرستاد،ته دلش آرزو میکرد افراد زیادی اون تو نشناسنش تا بتونه راحت و بدون دردسر آخرین سال مدرسش رو بگذرونه و فارغ التحصیل بشه...
عوض کردن مدرسه و جا به جا شدن اصلا براش چیز عجیبی نبود،از حدود پنج سالگی دور دنیارو گشته بود و حدودا نصف مدرسه های خصوصی و غیر خصوصی رو رفته بود...
پس نه میتونست دوست صمیمی ای پیدا کنه و نه عاشق و معشوقه کسی باشه. کم کم به زمان ازدواجش نزدیک تر میشد و طبق معمول انقدر زندگیش شلوغ و پر کار بود که باید با سخت کوشی ادامه میداد.
_هری؟ وقتی اون مرد برای بار سوم اسم هری رو صدا زد اون پسر بلاخره دست از خیره شدن به ورودی شلوغ اونجا برداشت و به خودش اومد.
_اوکی...فکر کنم دیگه باید برم. هری نفس عمیقی کشید و با برداشتن کوله پشتی طوسیش از ماشین پیاده شد.
_پاول،نیازی نیست. هری قبل از پیاده شدن از ماشین به سمت پاول برگشت و با لبخند بهش گفت.
_مطمئنی که راحتی؟ پاول به سمت هری برگشت و خیلی آروم گفت.
_آره...نمیتونم با خودم بادیگارد ببرم تو مدرسه. هری خندید و بعد از اینکه در ماشین رو باز کرد گفت.
بعد از ماشین پیاده شد و در رو بست. همونجا ایستاد و از روبه رو به نوجوان هایی نگاه کرد که با خنده و بعضی ها با کتاب زیر بغلشون،وارد مدرسه میشدن.
اون ماشین مشکی رنگ از پشتش غیب شد و بعد از کشیدن نفس عمیقی و دلداری دادن خودش قدم هاش رو به سمت اون در بزرگ برداشت و وارد اون شلوغی شد.
خودشو جمع کرد و تلاش کرد ازونجا رد بشه،میتونست بگه توی اون لحظه حدودا هزار بار آرزو کرد که ایکاش وقتی خلوت تر بود میرسید... اون هزار بار مدرسه عوض کرده و تقریبا هیچکدومشون به این شلوغی و بی نظمی نبودن،از حالا درگیر چیز خوبی نشده بود.
آروم از بین بچه ها رد شد و وارد راهروی مدرسه شد. به شماره ی روی کلیدش نگاه کرد و به سمت کمد وسایلش راه افتاد.
رسما به خودش اعتراف کرد که حدودا همه ی مدرسه هایی که تا الان رفته خصوصی بوده،و خب شاید اینجا اونقدرا ام بد نبود،مدرسه ی عادی با آدمای عادی... طبق گفته ی پدرش اونا مدت بیشتری تو لندن میموندن چون اینجا خونه ی اصلیشون بود، پس زمان بیشتری داشت که درسش رو تموم کنه. نمیتونست منتظر بمونه تا از دست درس و مدرسه خلاص بشه و دیگه توی مدسه های دیگه جابه جا نشه.
بند کوله اش رو از روی از شونه اش انداخت پایین و اون رو توی دستش گرفت،کلید کوچیکی که پاول بهش داده بود از کیفش درآود و زیپش رو بست،اون رو روی یکی از شونه هاش انداخت و راه افتاد،سپس کلید رو بالا گرفت و به عددی که روش نوشته شده بود نگاه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/289759349-288-k541338.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Say something [L.s]
Fanficایکاش میتونستم توی همین لحظه... همه چیز رو متوقف کنم. مچ های دردناکم رو از اون دست های قوی بیرون بکشم. سپس بازو هام رو دور بدن رنجورش حلقه کنم... به گونه های خیسش بوسه بزنم... و در گوشش زمزمه کنم:همه چیز درست میشه... با اینکه اینبار هیچ چیز درست نمی...