[1] everyone's psychopath here

854 136 283
                                    

به موهاش چنگی زد و اونارو عقب فرستاد،ته دلش آرزو میکرد افراد زیادی اون تو نشناسنش تا بتونه راحت و بدون دردسر آخرین سال مدرسش رو بگذرونه و فارغ التحصیل بشه...

عوض کردن مدرسه و جا به جا شدن اصلا براش چیز عجیبی نبود،از حدود پنج سالگی دور دنیارو گشته بود و حدودا نصف مدرسه های خصوصی و غیر خصوصی رو رفته بود...

پس نه میتونست دوست صمیمی ای پیدا کنه و نه عاشق و معشوقه کسی باشه. کم کم به زمان ازدواجش نزدیک تر میشد و طبق معمول انقدر زندگیش شلوغ و پر کار بود که باید با سخت کوشی ادامه میداد.

_هری؟ وقتی اون مرد برای بار سوم اسم هری رو صدا زد اون پسر بلاخره دست از خیره شدن به ورودی شلوغ اونجا برداشت و به خودش اومد.

_اوکی...فکر کنم دیگه باید برم. هری نفس عمیقی کشید و با برداشتن کوله پشتی طوسیش از ماشین پیاده شد.

_پاول،نیازی نیست. هری قبل از پیاده شدن از ماشین به سمت پاول برگشت و با لبخند بهش گفت.

_مطمئنی که راحتی؟ پاول به سمت هری برگشت و خیلی آروم گفت.

_آره...نمیتونم با خودم بادیگارد ببرم تو مدرسه. هری خندید و بعد از اینکه در ماشین رو باز کرد گفت.

بعد از ماشین پیاده شد و در رو بست. همونجا ایستاد و از روبه رو به نوجوان هایی نگاه کرد که با خنده و بعضی ها با کتاب زیر بغلشون،وارد مدرسه میشدن.

اون ماشین مشکی رنگ از پشتش غیب شد و بعد از کشیدن نفس عمیقی و دلداری دادن خودش قدم هاش رو به سمت اون در بزرگ برداشت و وارد اون شلوغی شد.

خودشو جمع کرد و تلاش کرد ازونجا رد بشه،میتونست بگه توی اون لحظه حدودا هزار بار آرزو کرد که ایکاش وقتی خلوت تر بود میرسید... اون هزار بار مدرسه عوض کرده و تقریبا هیچکدومشون به این شلوغی و بی نظمی نبودن،از حالا درگیر چیز خوبی نشده بود.

آروم از بین بچه ها رد شد و وارد راهروی مدرسه شد. به شماره ی روی کلیدش نگاه کرد و به سمت کمد وسایلش راه افتاد.

رسما به خودش اعتراف کرد که حدودا همه ی مدرسه هایی که تا الان رفته خصوصی بوده،و خب شاید اینجا اونقدرا ام بد نبود،مدرسه ی عادی با آدمای عادی... طبق گفته ی پدرش اونا مدت بیشتری تو لندن میموندن چون اینجا خونه ی اصلیشون بود، پس زمان بیشتری داشت که درسش رو تموم کنه. نمیتونست منتظر بمونه تا از دست درس و مدرسه خلاص بشه و دیگه توی مدسه های دیگه جابه جا نشه.

بند کوله اش رو از روی از شونه اش انداخت پایین و اون رو توی دستش گرفت،کلید کوچیکی که پاول بهش داده بود از کیفش درآود و زیپش رو بست،اون رو روی یکی از شونه هاش انداخت و راه افتاد،سپس کلید رو بالا گرفت و به عددی که روش نوشته شده بود نگاه کرد.

Say something [L.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora