[3] Chocolate, for you

249 100 93
                                    

سلام به همتون،ممنون که میخونید.
لطفا قبل از شروع انگشت مبارکو روی ستاره ی اون پایین بزنید:) ووتاتوت خیلی روی زودتر اپ کردن تاثیر داره.

"قسمت هایی که با این فونت نوشته شدن فلش بک هستن، یادتون باشه"

خب بریم برای این چپتر،کلی عشق♡

~~~~~~~~~

بدن خشکش رو روی اون چوب سفت تکون داد و وقتی خواست از جاش بلند بشه ناله ی ریزی از گلوش بیرون اومد.

چشمای پف کردش رو از هم باز کرد و به درو برش نگاه کرد،صبح شده بود و آفتاب دقیقا توی صورتش میخورد.

جسم گرفته اش رو از روی اون نیمکت بلند کرد و با بردن بالا بردن دست هاش آروم خودش رو کش داد.

کوله اش رو بی حال از روی نیمکت برداشت و روی شونه اش انداخت. چند ثانیه به درو و بر خیره موند تا یادش بیاد کیه و کجاست...

_شت. زیر لب به زمان و مکانی که توش بود فحشی داد وتقریبا شروع کرد به دوییدن توی اون خیابون وقتی تازه یادش اومده بود امروز باید بره مدرسه. از هوا میتونست تشخیص بده که دیر کرده.

به دوییدنش ادامه داد و بعد از چند دقیقه با دیدن اون ساختمون آشنا توقف کرد...

جلوی در ورودی رسید و با دیدن اون ورودی خلوقت سریع درو به تو هول داد و وارد راهروی خلوت مدرسه شد.

هول هولی از پله ها بالا رفت و و اهمیتی به زیپ کیف نیمه بازش نداد...

بعد از اینکه دوتا پله ی آخر رو یکجا بالا رفت به سمت کلاسش دویید و سریع با چرخوندن دستگیره در کلاس تقریبا اون تو پرید.

_دیر کردی لویی! اون زن عصبانی گفت و به سر و وضع به هم ریخته لویی نگاه کرد،درحالی که نفس نفس میزد با موهای بهم ریخته و چشمای پف کرده جلوش وایساده بود.

_متاسفم،متاسفم خانم جکسون،دیشب یه مشکلی پیش اومد و من... لویی سعی کرد با لکنتی که حالا به دلیل سراغش اومده بود توضیح بده و معلمش رو سریع قانع کنه.

_دیگه تکرار نشه لویی فقط اینبار غیبت نمیخوری. خانم جکسون گفت و لویی با لبخند سری تکون داد و با چشماش جای همیشگیش رو که حالا پر بود دید.

هوفی کشید و به تنها جای خالی ای که باقی مونده بود نگاه کرد،عالی شد!

هری زیر چشمی نگاهش کرد و نامحسوس چشماش رو چرخوند، از لویی بدش نمیومد ولی اون پسر سوال های اضافی میپرسید.

_اوه خدایا... زیر لب غر زد و دوباره سمت معلم برگشت.

_میتونم برم کتابمو بردارم؟ لویی دوباره پرسید و خانم جکسون و سریع چشم هاش رو چرخوند.

_سریع تر! گفت و به نوشتنش روی اون تخته ادامه داد.

لویی سریع از کلاس بیرون زد و به سمت لاکرش راه افتاد. دیروز کتابش رو اون تو فراموش کرده بود.

Say something [L.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora