[32] sorry

85 17 46
                                    

چطورید؟ وی بعد قرن ها با چتر جدید برگشت... اومدم هفت هزار کلمه رو بندازم برم از اونجایی که میدیدم بعضیا سراغمو میگرفتن (ذوق میکنم میبینم منو یادتونه)

لطفا اگر میخونید ووت بذارید و لطفاااا کامنت ام  بزارید، من تمام این مدت داشتم استوری لاینو این بوکو درست میکردم و الان که میدونم چیکار میخوام بکنم فقط به یه ذره انگیزه نیاز دارم، باید حس کنم کسی هست که اهمیت بده تا کارم خوب از اب دربیاد.

خلاصه که لاو یو، میدونم شرایط بده و خیلیا نیستن ولی اگر هستید لطفا از پشت سنگ نخونید طوری که انگار وجود ندارید، لاو یو سو ماچ... اینم برای کسایی که هنوزم همراهمن، مرسی که میخونید خیلی دوستتون دارم.

*****

_وایولت،وایرابرت اسم دختر رو برای برای چندم صدا زد و با سرعت پشت دختری که داشت به سمت سالن اصلی میدویدحرکت کرد. صدای پاشنه های کوچک دختر توی گوش هاش میپیچیدن  و پسر نسبت به بی اهمیتی وایولت حالا داشت عرق میکرد و با استرس پشتش قدم برمیداشت.

دلش میخواست بره و روش تختش دراز بکشه و خودش رو لا به لای پتوی نه چندان گرمش گم کنه، دلش میخواست از دید همه گم بشه، چه زیر یک پتو باشه چه شیش قدم زیر خاک.

اینبار مچ وایولت رو محکم گرفت و ایستاد تا دختر رو سر جاش ثابت نگه داره، وایولت با کلافگی‌ با سمتش برگشت و با چشم های خسته اش نگاهش کرد.
_چرا مثل بچه ها رفتار میکنی رابرت؟  وایولت فوری پرسید و به رابرت خیره موند تا شاید جواب درستی ازش بگیره. از سوال های تکراری خسته بود، تا به حال چندبار همون سوال رو از پسر پرسیده بود و هنوز هم به جواب درستی نرسیده بود.

Say something [L.s]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt