*با لبخند پر از خجالت وارد میشود*
کتک هاتونو بزارید برا بعد،من اومدم😂🤚🏻
آقا من بازم دیر کردم،ولی این چپتر بلند تر از قبلیه... رسما هزار و پونصد کلمه بیشتره...
بخدا کامنت نزارید،ووت ندید حلالتون نمیکنم...
کل چپتر لریه... بعدم از الان میگم، اگر میگید جای بدی تمومش کردم من نبودم،قسمت خبیثم بود...و اینکه لذت ببرید دیگه... داریم به بگاییا نزدیک میشیم😔💕
~~~~~~~~~
دستش رو لا به لای موهای بلند و فر اون پسر برد و خیلی آروم نوازششون کرد.
_میدونی مادرت... اون خیلی شیرین بود هری... زمزمه وار گفت و هری آروم سرش رو روی رون اون زن تکون داد،ولی اون دست از نوازش کردن موهاش برنداشت و همچنان ادامه داد.
وایولت گوشه تخت نشسته بود و سر هری روی پای راستش بود،هری پاهاش رو جنین وارانه توی شکمش جمع کرده بود تا توی تخت جا بشه و پتو تا زیر آرنجش اومده بود. درحالی که به حرف های اون زن گوش میداد به زمین خیره شده بود و چشم هاش داشتن به آرومی میرفتن...
_کاش میشد یه بار ببینمش. آروم زمزمه کرد و همین باعث شد که وایولت نفسش رو آروم بیرون بده موهای هری رو از روی پیشونیش کنار بزنه.
_شاید نتونی ببینیش،ولی مطمئنم اون مراقبته و دوستت داره. وایولت آروم گفت و دست از نوازش کردن موهای اون پسر برداشت.
_وقتی منو حامله بودو یادته؟ هری آروم پرسید و باعث شد که وایولت بخنده و سرش رو به نشونه تایید تکون بده.
_آره یادمه... اون اول با ذوق بهم زنگ زد و گفت که قراره مامان بشه،پدرت اولش خیلی بد اخلاقی میکرد. اون زن با خنده گفت و در انتهای حرفش صداش به آرومی پایین اومد.
_پس بخاطر این انقدر ازم متنفره... هری تلخ خندید و باعث شد که اون زن دوباره دستی روی موهاش بکشه و لبخند بزنه.
_اون هیچوقت ازت متنفر نبود هری. فقط انقدر توی عزاداری کسی که دوستش داشت غرق شد که دیگه هیچ چیز براش مهم نبود...
وایولت زمزمه وار گفت و هری نفسش رو بیرون فرستاد._میشه نری؟ هری با صدای لرزونش گفت و اخم های وایولت درهم رفتن،کمی تکون خورد به اون پسر نگاه کرد.
هری آروم نیم خیز شد و بعد گوشه تخت نشست،پاهاش به زمین خوردن و به زنی که سمت چپش نشسته بود زیر چشمی نگاهی انداخت.
_زود برمیگردم قول میدم،باشه؟ وگرنه من چطوری میتونم از پسری که از نوزادیش بزرگش کردم دور باشم... آروم دستش رو دراز کرد و سپس گونه هری رو با انگشت شصتش نوازش کرد،بعد به جلو خم شد و شقیقه اش رو بوسید.
هری آروم سرش رو روی شونه اون زن گذاشت و وایولت لبخندی زد... اون همیشه براش جای مادری که هیچوقت نداشت رو پر میکرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/289759349-288-k541338.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Say something [L.s]
Fiksi Penggemarایکاش میتونستم توی همین لحظه... همه چیز رو متوقف کنم. مچ های دردناکم رو از اون دست های قوی بیرون بکشم. سپس بازو هام رو دور بدن رنجورش حلقه کنم... به گونه های خیسش بوسه بزنم... و در گوشش زمزمه کنم:همه چیز درست میشه... با اینکه اینبار هیچ چیز درست نمی...