[9] suffocation

220 73 196
                                    

سلاممم:)
من اومدم با چپتر جدید،این چپتر یه ذره بلند تر از بقیشونه...

و آره دیگه از الان به بعد پارچ آب قند بغل دستتون فراموش نشه...

ووت و کامنتم یادتون نره،هرکی کامنت نزاره حلالش نمیکنم😔

~~~~~~~~~

از پشتِ اون ردیف بلند از کمد های کوچیک به لویی نگاه کرد که به سمت لاکرش قدم برمیداشت و بعد از چند ثانیه بالاخره بهش رسید.

به لاکرش نگاه کرد و چشمش به اون یادداشت آبی رنگی که روی کمدش چسبیده بود افتاد،هری با استرس به اون پسر نگاه کرد که داشت اون یادداشت رو از روی لاکرش می‌کند.

احساس پشیمونی میکرد.
ایکاش لویی اونو بی توجه توی سطل آشغال مینداخت...
حس میکرد قراره ضایع بشه،اصلا مگه لویی بهش نگفته بود انقدر باهاش صمیمی نشه؟

وقتی لبخند کوچیکی روی صورت اون پسر دید اخم کرد.
لویی ام میخواست باهم صمیمی تر باشن؟

_تو شیرین نیستی... یه احمقی... لویی زمزمه وار غر زد و تلاش کرد یادداشت کوچیکو توی جیبش جا کنه،و هری احساس میکرد تپشای قلبشو میشنوه.

<لویی فکر میکنه من شیرینم؟>

وقتی لویی در لاکرشو بست و دوباره راهشو برگردوند هری نفسشو بیرون داد. آروم از اون پشت بیرون اومد و توی راهرو شروع به راه رفتن کرد.

_هری! صدای نایل از پشت سرش اومد و هری سر جاش وایساد.
_هوم؟ پرسید و نایل جلو جلو دویید و دستشو تکون داد.

_میخوای بیای غذا بخوری؟ اون پسر پرسید و هری سرشو تکون داد.
_تو برو من میام. گفت و نایل بعد از تکون دادن سرش سریع دویید و از اونجا رفت.

قدماشو تند تر کرد و لبخند بزرگش زد،چالهای زیباش نمایان شدن و موهای بلندش کمی روی شونه هاش پخش شدن.

وقتی گوشیش توی جیب سمت چپش لرزید آروم وسط راهرو وایساد و گوشیمو از توی جیبش بیرون کشید.

با دیدن نوتیفیکیشنی که روی صفحه گوشی نقش بسته بود لبخندش کم رنگ شد و با موهاش چنگی زد.

اونو به سمت چپ کشید و پیام کامل باز شد...
اخماش کاملا توهم رفتن و با خوندن اون متن تپش قلبش بالاتر رفت.

با سرعت تایپ کرد و وقتی فوری جوابشو گرفت همونجا خشکش زد،انگار پاهاش به زمین چسبیده بودن جمعیت از کنارش رد میشدن و هری اون وسط مات و مبهوت به صفحه گوشیش خیره مونده بود.

Say something [L.s]Where stories live. Discover now