part ¹¹

546 121 18
                                    

Changbin

از اون روز که جیمین و یونگ بوک اون بلا رو سر کاناپه مورد علاقه مامانم آوردن دیگه حق ورود به عمارت اصلی رو ندارن و این یکم رو مخ پدرم و عموعه مطمئنم اگه لونای پک نبود پدرم همچین اجازه ای بهش نمی داد
پس از وقتی که تنبیهم تموم شده این منم که میرم پیش اون دوتا جغله
داشتم توی محوطه قدم میزدم که جونگین رو دیدم که داشت گریه میکرد و سویون رو به روش وایستاده بود
بهشون نزدیک شدم و سویون رو کنار زدم و دستای جونگینو  از روی چشماش کنار زدم
_چرا داری گریه میکنی؟؟
جوابی نداد و به گریه کردنش ادامه داد
با اخم به سویون نگاه کردم
_باز چیکارش کردی
_اوپاا من کاری نکردم اون خیلی نازک نارنجیه
_بهونه نیار بگو چیکار کردی
_هووف هیچی فقط به عقب هلش دادم و اونم خورد زمین
به صورت جونگین نگاه کردم
_آها پس یعنی این جای چنگ روی صورتش کار یه گربه وحشیه؟
_اون کار من نبود برو یخه سونگمینو بگیر
با حالت عصبی گفت و دور شد
کنار جونگین نشستم و بغلش کردم و اشکاشو با آستینم پاک کردم
اون خیلی بچه مظلوم و ساکتیه و همیشه به خاطر این مظلومیتش از دست سویون کتک میخوره و جیمین و یونگ بوک هم بازیش نمیدن و فقط سونگمین باهاش خوبه و این خیلی تعجب آوره که همچین کاری رو باهاش کرده
دستای کوچولوشو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم
_مردا که گریه نمیکنن
_ولی...من ملد نیشتمم
به لحن بامزش خندیدم با اینکه شیش سالش بود اما هنوزم مثل بچه های سه ساله حرف میزنه
_اوم میخوای بگی چرا با سونگمین دعوا کردی؟
_ازش بدم میاددد
_تو که خیلی دوسش داشتی
_اون رفت پیش یونگ بوکی و با من قهر کرد و وقتی دنبالش رفتم صورتمو چنگ زد
دوباره زد زیر گریه فقط یه راه برای آروم کردنش میمونه مامانم!
با اینکه با همه بچه ها بد رفتار میکنه حتی منو لیسا که بچه هاشیم ولی وقتی حرف جونگین باشه به یه فرشته تبدیل میشه تعجبیم نداره چون بچه خواهر دوست داشتنیشه
_باشه باشه دیگه گریه نکن اگه گفتی میخوام کجا ببرمت؟
_کجا؟
_پیش لونا؟
_بریمم بریمم پیش لوناا
با خوشحال شدنش حس کردم این من بودم که تا یه ثانیه پیش داشتم گریه میکردم
_اوکی بریمم
دستشو گرفتم و خواستم سمت عمارت برم که دیدم سر جاش وایستادع و تکون نمیخوره
_چرا وایستادی پس
_بغلم کنن
_خودت میتونی بیای لوس نشو
دستشو روی باسنش گذاشت و بغض کرد
_درد میکنهه
هوفی کشیدمو بغلش کردم.خداراشکر که وزن زیادی نداره وگرنه قرار بود کمرم از وسط نصف بشه
وقتی داخل عمارت شدیم سریع از بغلم پایین رفت و سمت مادرم که رو کاناپه عزیز و جوهریش نشسته بود دوید و خودشو تو بغلش انداخت
اوایل خیلی حسودی میکردم اما الان دیگه برام مهم نیست و همیشه جونگین رو مثل برادر کوچیک ترم دوست دارم اما این برای لیسا کاملا برعکسه اون اصلا خوشش از جونگین نمیاد درست مثل سویون خب ولی لیسا نمیزنتش تنها فرق اون دوتا تربچه همینه

Taehyung

برگارو کنار زدم و خم شدم تا درو باز کنم اما متوجه قفل در شدم یعنی چی چرا قفله؟نکنه بلایی سرشون اومده،صدای خش خشی شنیدم خنجرمو در آوردم و به اطراف نگاه کردم و آماده باش وایستادم اما با دستی که پشتمو لمس کرد کل تنم یخ زد
_چه عجب از این ورا جناب کیم
صدای یونگی بود هوفف نفس راحتی کشیدمو سمتش برگشتم
_نمیتونی مثل آدم بیای
_نه چون دیگه یه آدم عادی نیستم
_عووو یادم رفته بود که گرگ درونت کامل شده
یکی از اون پوزخندای رو مخش تحویلم داد
_چیشد که برگشتی
_چیه ناراحتی؟
_کیه که از ورود جنابالی ناراحت بشه
خنجرمو توی جاش گذاشتمو نگاهش کردم
_فقط اومدم ببینم چیزی پیدا کردی یا نه
_تهیونگ فکر نکنم چیزی پیدا بشه
_باز شروع نکن اگه میخوای بزنی زیرش بگو میخوام بزنم زیرش از این بهونه ها نیار
_هیچ وقت نخواستم بزنم زیرش و نمیزنم فقط به خاطر خودت دارم میگم احمق
_لطفا انقدر ادای بزرگا رو در نیار هیونگ خودم میدونم دارم چیکار میکنم
_به نظرت گشتن دنبال کسی که از زنده بودنش مطمئن نیستی کار عاقلانه ایه؟
اخم کردمو به عقب هلش دادم و داد زدم
_اگه اون شخص برادرمم باشهه آرهه
میدونم بعدش از کاری که کردم پشیمون میشم ولی دست خودم نیست
_اوکی نیازی نیست داد بزنی و همه رو بکشونی اینجا الحق که فقط قد دراز کردی
حرفای تکراری هوفف همیشه دنبال راهیه که نصیحتم کنه و این یکی از اخلاقای رو مخشه خیلی رو مخ و خسته کننده!
_این در چرا قفله؟
_چون از اینجا رفتیم
_یعنی چی؟کجا رفتین؟
_قضیش مفصله،دنبالم بیا
برگارو روی در ریختم و دنبالش راه افتادم
_کجا میریم
چیزی نگفت و قدماشو بلند تر کرد توی این یه سال حتی زره ای هم اخلاقای داغونش تغییر نکردن

10 min

جلوی در بزرگی وایستاده بودیم که بالاش خیلی بزرگ نوشته شده بود bloody moon (ماه خونین)به نظر یه پک خیلی بزرگ بود یونگی به نگهبانا اشاره کرد و اونام درو باز کردن همه چیز برام عجیب بود فقط یه سال نبودم چطور همه چیز انقدر عوض شده پشت سر یونگی وارد محو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جلوی در بزرگی وایستاده بودیم که بالاش خیلی بزرگ نوشته شده بود bloody moon (ماه خونین)
به نظر یه پک خیلی بزرگ بود
یونگی به نگهبانا اشاره کرد و اونام درو باز کردن همه چیز برام عجیب بود فقط یه سال نبودم چطور همه چیز انقدر عوض شده
پشت سر یونگی وارد محوطه شدم که با دیدن عمارت بزرگی که رو به روم بود دهنم وا شد

جلوی در بزرگی وایستاده بودیم که بالاش خیلی بزرگ نوشته شده بود bloody moon (ماه خونین)به نظر یه پک خیلی بزرگ بود یونگی به نگهبانا اشاره کرد و اونام درو باز کردن همه چیز برام عجیب بود فقط یه سال نبودم چطور همه چیز انقدر عوض شده پشت سر یونگی وارد محو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پک های زیادی رو دیده بودم ولی این خیلی بزرگ تر و قشنگ تر از همشون بود
یونگی برگشت و نگاهم کرد
_پسر دهنتو ببند
_اینجا..اینجا خیلی بزرگه یونگ
_میدونم حالا هم مثل چوب خشک اونجا واینستا و دنبالم بیا
با دو نزدیکش شدم و دستمو انداختم دور گردنش
_راستشو بگو چجوری اینجا رو پیدا کردی
_خودش منو پیدا کرد
_هه؟
_رئیس پک رو میگم یه شب که اومده بودم برای سر کشی دیدتم و دنبالم افتاد و در آخر بهم پیشنهاد داد اگه منو بقیه عضوی از افراد پکش بشیم استاد و دست راستش در آینده بشم و منم برای انتقام گرفتن از اون همه ور زدن و راحت زندگی کردن بچه ها قبول کردم
_پس یه تیرو دو نشون بوده؟ولی چرا دست راستش در آینده؟
_چون هنوز خیلی کوچیکه
_مگه نگفتی رئیس پکه؟
_گفتم
_پس چطور..اصلا چند سالشه
_دوازده
با شنیدن سنش سر جام وایستادم و با نگاه وا د فاکی نگاهش کردم
_شوخی قشنگی نیست یونگ
سمتم اومدو و محکم زد پس کلم
_صد دفعه گفتم بهم نگو یونگ خیر سرم هیونگتم
_آیشش باشه نمیفهمم چرا اسرار داری بهت بگم هیونگ
_چون شنیدنش از تو لذت بخشه
سرمو کج کردمو و همون‌طور دنبالش راه افتادم هیچ وقت این بشرو درک نمیکنم!

__________________
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
ووت و کامنت یادتون نره لاولیا 🌚💕

My silver omega/Minsung Where stories live. Discover now