part ³⁶

585 104 22
                                    

Yoongi

چشمامو با صدای گریه آرومی که از کنارم به گوش میخورد باز کردم و با کنجکاوی به فرد کنارم که توی خودش جمع شده بود نگاه کردم
با یاد آوری اتفاقات دیشب و کاری ک‌ کردیم فحشی نثار خودم کردم و بهش نزدیک تر شدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم
-چرا داری گریه میکنی؟
آروم سمتم چرخید و با اخمای درهم و صورت خیسش نگاهم کرد
-بیشعور وحشی سوال داره؟
آروم خندیدم و ضربه آرومی به پیشونیش زدم
-خودت خواستیش ب من ربطی نداره
-آره من خواستم ولی تو بیشعور یکم ملایمت حالیت نمیشه

بیخیال شونه هامو بالا انداختم و از روی تخت بلند شدم و منتظر نگاهش کردم
-اگه نمیخوای از گرسنگی جون بدی پاشو بیا تو آشپزخونه
سمت در رفتم اما نشستن دستم روی دستگیره مصادف شد با جیغ کشیدنش و خوردن بالشت توی سرم
چشمامو روی هم فشردم و سمتش چرخیدم
-الان من وحشیم؟
-آره
-میخواستم تا اونجا کولت کنم اما خب خودت نخواستی
بدون اینکه بزارم حرفی از اتاق بیرون رفتم
سمت اتاق مینهو رفتم و بعد زدن تقه کوتاهی به در رفتم تو
زیاد آروم به نظر نمیرسید
روی یکی از صندلی ها جا گرفتم و بیخیال تکیه دادم و دست به سینه نشستم

-باید درباره یه چیزی باهات حرف بزنم
-خودم همه چیزو میدونم
نفس آرومی کشیدم و خیره نگاهش کردم
-ماجرا پیچیده تر از اونیه ک هیونجین بهت گفته مینهو
-چقدر پیچیده؟
-چیزایی که میخوام بگم به مرگ والدینت مربوطه نه جادوگر
میتونستم به وضوح متوجه عوض شدن رنگ نگاهش بشم اینکه چطوری از اون حالت عصبی تبدیل به یه حالت گیج و ناراحت شد
-چی میدونی؟
-سالها پیش بود که من دنبال برادر تهیونگ میگشتم اون موقع هرشب بالای درختا میرفتم و داخل عمارت شمارو نگاه میکردم تا شاید اونجا پیداش کنم اما اون شب با بوی شدید بنزین و بعدش با دوتا فرد سیاه پوش روبه رو شدم دو نفری که کل اون عمارت رو با خاک یکسان کردن که یکی از دو نفر وو سونگه!
-چی؟؟

از جام بلند شدم و نزدیکش شدمو دستمو روی شونش گذاشتم ‌
-میدونم باور کردنش سخته اما خودت قطعا متوجه این شدی که اون یه آلفا و توی تمام این سالها تو و خانوادت رو گول میزده ک یه بتاعه
به قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین چکید نگاه کردم و هوف کلافه ای کشیدم
-قوی باش تو تا اینجاش رو تحمل کردی راه زیادی نمونده
-من..اون پیر عوضی رو تیکه تیکه میکنم
-همه چیز به موقعش نباید عجله کنی
سرشو بالا آورد و با خشم نگاهم کرد
-موقعش؟الانم خیلی دیره
-اگه الان کاری کنی همه چیز خراب میشه
-پس چیکار کنم؟وایستم تا بدتر از اون بلای پونزده سال پیش سرم بیاره؟بازم خانواده ای که دارمو ازم بگیره؟

بازوهاش رو محکم گرفتم و تکونش دادم
-نباید هیچ کاری کنی اوکی؟
-من نمیخوام دوباره بچه ای که هنوز به دنیا نیومده رو از دست بدم نمیخوام دوباره بلایی سر نزدیکانم بیادد
-چی؟دوباره؟
-آره دیروز متوجه این شدم که جیسونگ دوباره بارداره
با ناباوری چند باری پشت هم پلک زدم و دهنم برای زدن حرفی باز شد اما چیزی نبود که بگم اوضاع ناجور پیچیدس
-من یه آلفا ام اونم نه یه آلفای معمولی اما با این حال بازم نتونستم به خوبی ازشون محافظت کنم نمیخوام اینبارم مثل دفعه قبل بشه

My silver omega/Minsung Where stories live. Discover now