Yoongi
چشمامو با صدای گریه آرومی که از کنارم به گوش میخورد باز کردم و با کنجکاوی به فرد کنارم که توی خودش جمع شده بود نگاه کردم
با یاد آوری اتفاقات دیشب و کاری ک کردیم فحشی نثار خودم کردم و بهش نزدیک تر شدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم
-چرا داری گریه میکنی؟
آروم سمتم چرخید و با اخمای درهم و صورت خیسش نگاهم کرد
-بیشعور وحشی سوال داره؟
آروم خندیدم و ضربه آرومی به پیشونیش زدم
-خودت خواستیش ب من ربطی نداره
-آره من خواستم ولی تو بیشعور یکم ملایمت حالیت نمیشهبیخیال شونه هامو بالا انداختم و از روی تخت بلند شدم و منتظر نگاهش کردم
-اگه نمیخوای از گرسنگی جون بدی پاشو بیا تو آشپزخونه
سمت در رفتم اما نشستن دستم روی دستگیره مصادف شد با جیغ کشیدنش و خوردن بالشت توی سرم
چشمامو روی هم فشردم و سمتش چرخیدم
-الان من وحشیم؟
-آره
-میخواستم تا اونجا کولت کنم اما خب خودت نخواستی
بدون اینکه بزارم حرفی از اتاق بیرون رفتم
سمت اتاق مینهو رفتم و بعد زدن تقه کوتاهی به در رفتم تو
زیاد آروم به نظر نمیرسید
روی یکی از صندلی ها جا گرفتم و بیخیال تکیه دادم و دست به سینه نشستم-باید درباره یه چیزی باهات حرف بزنم
-خودم همه چیزو میدونم
نفس آرومی کشیدم و خیره نگاهش کردم
-ماجرا پیچیده تر از اونیه ک هیونجین بهت گفته مینهو
-چقدر پیچیده؟
-چیزایی که میخوام بگم به مرگ والدینت مربوطه نه جادوگر
میتونستم به وضوح متوجه عوض شدن رنگ نگاهش بشم اینکه چطوری از اون حالت عصبی تبدیل به یه حالت گیج و ناراحت شد
-چی میدونی؟
-سالها پیش بود که من دنبال برادر تهیونگ میگشتم اون موقع هرشب بالای درختا میرفتم و داخل عمارت شمارو نگاه میکردم تا شاید اونجا پیداش کنم اما اون شب با بوی شدید بنزین و بعدش با دوتا فرد سیاه پوش روبه رو شدم دو نفری که کل اون عمارت رو با خاک یکسان کردن که یکی از دو نفر وو سونگه!
-چی؟؟از جام بلند شدم و نزدیکش شدمو دستمو روی شونش گذاشتم
-میدونم باور کردنش سخته اما خودت قطعا متوجه این شدی که اون یه آلفا و توی تمام این سالها تو و خانوادت رو گول میزده ک یه بتاعه
به قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین چکید نگاه کردم و هوف کلافه ای کشیدم
-قوی باش تو تا اینجاش رو تحمل کردی راه زیادی نمونده
-من..اون پیر عوضی رو تیکه تیکه میکنم
-همه چیز به موقعش نباید عجله کنی
سرشو بالا آورد و با خشم نگاهم کرد
-موقعش؟الانم خیلی دیره
-اگه الان کاری کنی همه چیز خراب میشه
-پس چیکار کنم؟وایستم تا بدتر از اون بلای پونزده سال پیش سرم بیاره؟بازم خانواده ای که دارمو ازم بگیره؟بازوهاش رو محکم گرفتم و تکونش دادم
-نباید هیچ کاری کنی اوکی؟
-من نمیخوام دوباره بچه ای که هنوز به دنیا نیومده رو از دست بدم نمیخوام دوباره بلایی سر نزدیکانم بیادد
-چی؟دوباره؟
-آره دیروز متوجه این شدم که جیسونگ دوباره بارداره
با ناباوری چند باری پشت هم پلک زدم و دهنم برای زدن حرفی باز شد اما چیزی نبود که بگم اوضاع ناجور پیچیدس
-من یه آلفا ام اونم نه یه آلفای معمولی اما با این حال بازم نتونستم به خوبی ازشون محافظت کنم نمیخوام اینبارم مثل دفعه قبل بشه
![](https://img.wattpad.com/cover/280952517-288-k419321.jpg)
YOU ARE READING
My silver omega/Minsung
Werewolfمینهو آلفای اصیلی که خانوادش رو توی آتیش سوزی از دست میده،اون آلفای اصیلیه که قرن هاست جادوگر سیاهی به دنبال قربانی کردنش برای شیطانه آیا مینهو میتونه از دست جادوگر سیاهی فرار کنه؟میتونه کنار خانواده جدیدش زندگی شادی رو شروع کنه؟ ژانر:امگاورس.عاشقان...