part ³³

632 112 5
                                    

Changbin

همه چیز به طور مشکوکی آرومه هیچ وقت جنگل رو انقدر آروم ندیده بودم
گاردی که چند دقیقه پیش گرفته بودم و پایین تر آوردم و با خیال راحت تری توی تاریکی شب جنگل قدم زدم
امشب به طور داوطلبانه به جای هوسوک اومدم تا سرو گوشی توی جنگل آب بدم فقط چون طاقت دیدن یونگ بوک رو تو اون حال نداشتم
قسمت کوتاهی از حافظش که به دوران کودکیش مربوط میشه برگشته و اینکه فهمید برادر واقعی جیمین نیست خیلی عذابش میده میدونم به عنوان آلفاش باید کنارش میموندم اونم دقیقا روزی که متوجه شدم یه توله گرگ دو ماهه تو دلش داره

هوفی از روی کلافگی کشیدم و سرمو بالا گرفتمو به نوک کوه بلندی که جلوم بود نگاه کردم همه میگن اونجا خونه جادوگر سیاهیه ولی کسی چه میدونه اون واقعا کجاست،هیچ وقت دلم نمیخواد برم اون بالا
راهمو سمت جنگل کج کردم وقتشه برگردم پک برای امشب کافیه

با صدای خورد شدن برگای پشت سرم وایستادم و گوشام برای زودتر شنیدن صداهای دیگه ناخودآگاه تکون خوردن
آروم به عقب برگشتم و با چهره زشتی که دیدم تو جام پریدم و به اون آدم زشت و چروکیده رو به روم که یه کلاه سیاه و بزرگ گذاشته بود روی سرش نگاه کردم
_اینجا چی میخوای پسر
_تو..تو که جادوگر...
_نترس من جادوگر نیستم
_پس کی هستی
_یکی ک بهت بگه تا زودتر از اینجا دور بشی و دیگم ب اینجا نیای
_چرا
_زمانشه که برگردی کنار جفتت اون فقط برای آرامش به تو احتیاج داره
_تو از کجا..
_جای حرف زدن و گرفتن وقت من پیر زن فقط برو
با تعجب به رفتنش نگاه کردم و سرم رو خاروندم
پیشگویی چیزی بود؟بیخیال

30 min

پشت در اتاق وایستادم و بعد زدن تقه آرومی به در وارد اتاق شدم و به جسم مچاله شده یونگ بوک روی تخت نگاه کردم
از فین فینای آرومش میشد فهمید که بیداره
آروم جلو رفتمو پشتش روی تخت دراز کشیدم
_یونگ بوک؟
_هوم
دستمو دور کمرش انداختم و سمت خودم کشوندمش
_بیبیم باهام قهر کرده؟
_اوهوم
_متاسفم فقط یکم شوکه شدم و نتونستم ری اکشن خوبی به حرفت نشون بدم
سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت که این از هزارتا فحشم برام بدتره آروم لاله گوشش رو گاز گرفتم و که با اخمای تو همش سمتم چرخید

_با چه رویی برگشتی
خنده آرومی کردم و روی رد اشکاش دست کشیدم
_باید برای برگشتن ازت اجازه بگیرم؟
_نه فقط برو نمیخوام ببینمت
_تا باهام آشتی نکنی جایی نمیرم
_باشه من میرم قطعا جیمین هیونگ هنوزم دوسم داره اگر..اگرم نداشته باشه میرم دنبال خانواده واقعیم و بچمم خودم بزرگ میکنم

ابروهام رو بالا انداختم و خودمو جلوتر کشیدم و مستقیم توی چشماش نگاه کردم
_بیبی خوب میدونی ک حتی نمیتونی پاتو از این عمارت بیرون بزاری چه برسه بری بیرون از پک اونم با این حالت

Felix

با شنیدن حرفش ته دلم خالی شد و دوباره ناخواسته زدم زیر گریه و دستامو مشت کردم و محکم به بازوهای سفتش کوبیدم
_چرا بدبختیمو....به روم میاری هق
_من همچین کاری...آخخ
بازوشو محکم گاز گرفتم و وقتی حلقه دستاش شل شد سریع از روی تخت بلند شدم و سمت در رفتم
_دیگه دوست ندارممم
از اتاق رفتم بیرون و درو محکم بستم و آروم سمت پله های راه رو قدم برداشتم انتظار داشتم دنبالم بیاد اما هرچقدر آروم راه رفتم نیومد مثل اینکه واقعنی دیگه دوسم نداره

My silver omega/Minsung Où les histoires vivent. Découvrez maintenant