part ³⁴

715 116 19
                                    

Soo jung

_اپا اینجا کجاست
به قیافه تعجب زده یونگ بوک نگاه کردم و لبخند کوچیکی زدم
_بیا میفهمی
دستش رو گرفتم و وارد عمارت شدیم و به یونگی نگاه کردم
_میخوام سریع باهاش حرف بزنم
_تو اتاقه
یونگ بوک رو روی مبل نشوندم و جلوی چشمای پر سوالش سمت اتاقی که یونگی اشاره کرده بود رفتم
آروم در زدم و بعد شنیدن صدای آرومی دستگیره درو پایین کشیدم و داخل اتاق شدم

با وارد شدنم توی اتاق از قفسه های کتاب جدا شد و سمتم اومد
_شما باید سو جونگ باشین درسته؟
سرمو تکون دادم و به سمت مبلی که اشاره کرد رفتم و آروم روش جا گرفتم
_راستش میخوام درباره ماجرای ۱۵ سال پیش و برادر تون صحبت کنم
سرشو با شوک بالا آورد و با چشمای متعجب و پر سوالش نگاهم کرد
_بر..برادرم؟
_اوهوم برادرت لی یونگ بوک شاید فکر کنین اون مرده ولی ۱۵ سال پیش اون پسر بچه رو از توی جنگل پیدا کردم و با فامیلی پارک به عنوان پسرم یعنی برادر جیمین بزرگش کردم تو زمان بچگیش حافظش رو از دست داد ولی اخیرا همه خاطراتش رو به دست آورد و دیگه نمیتونم این حقیقتو ازش پنهان..

با حجوم آوردنش سمتم باقی حرفمو قطع کرد و دستای لرزونش به یقه لباسم گره خورد
_چجوری..چجوری تونستی تو این همه سال دور نگهشش داریی
با داد آخرش چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم دستاش رو جدا کنم
_آروم باش مینهو شی من نمیدونستم که خانواده واقعیش کین خودمم زمانی که جیمین درباره اون گردنبند صحبت کرد متوجه شدم نمیتونستم ریسک کنم و بهش بگم خانواده واقعیش نیستیم درحالی که چیزی رو به یاد نمی‌آورد

دستاش آروم از روی لباسم به پایین سر خوردن و با پشت دست اشکاشو کنار زد
_کجاست؟یونگ بوک الان کجاست؟
_بیرون نشسته اما نمید...
به سرعت سمت در رفت و ازش خارج شد
هوفف شنیده بودم خیلی لجباز و عجوله اما نه در این حد

Minho
سریع از اتاق بیرون زدم و با چشم اطراف سالنو نگاه کردم که چشمم به پسر ریز اندام با موهای قهوه ای خورد که روی مبل نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود
با پاهای لرزونم سمتش رفتم و آروم صداش زدم
_یونگ..بوک؟
سرشو بالا آورد و به محظ دیدن چشماش به اشکام اجازه فرو ریختن دادم و جلوی چشمای پر سوالش جلو رفتم و محکم توی بغلم گرفتمش
با ترس خودش رو عقب کشید،محکم تر به خودم فشردمش
_بالاخره..برگشتی میدونستم...میدونستم زنده ای
از بغلم بیرونش آوردم و صورتشو قاب گرفتم

_داداش کوچولو چقدر بزرگ شده
اشکای مزاحممو با دستم کنار زدم و لبمو گزیدم تا مانع لرزش شون بشم محکم تر از دفعه قبل بغلش کردم اما اون مثل یه چوب خشک نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد
_هی مینهو نباید بهش هیجان و شوک وارد کنی
با دستی که روی پشتم نشست آروم عقب کشیدم و متعجب به سو جونگ آجوشی نگاه کردم
_یونگ بوک بارداره هیجان کاملا براش بده مخصوصا الان که جفتش کنارش نیست
نگاهمو بین یونگ بوک و سو جونگ چرخوندم
_این بچه جفتم داره؟
_اوهوم به مارک گردنش نگاه کن
_من بیست سالمه آقاهه بچه نیستم

My silver omega/Minsung Where stories live. Discover now