Soo jung
_اپا اینجا کجاست
به قیافه تعجب زده یونگ بوک نگاه کردم و لبخند کوچیکی زدم
_بیا میفهمی
دستش رو گرفتم و وارد عمارت شدیم و به یونگی نگاه کردم
_میخوام سریع باهاش حرف بزنم
_تو اتاقه
یونگ بوک رو روی مبل نشوندم و جلوی چشمای پر سوالش سمت اتاقی که یونگی اشاره کرده بود رفتم
آروم در زدم و بعد شنیدن صدای آرومی دستگیره درو پایین کشیدم و داخل اتاق شدمبا وارد شدنم توی اتاق از قفسه های کتاب جدا شد و سمتم اومد
_شما باید سو جونگ باشین درسته؟
سرمو تکون دادم و به سمت مبلی که اشاره کرد رفتم و آروم روش جا گرفتم
_راستش میخوام درباره ماجرای ۱۵ سال پیش و برادر تون صحبت کنم
سرشو با شوک بالا آورد و با چشمای متعجب و پر سوالش نگاهم کرد
_بر..برادرم؟
_اوهوم برادرت لی یونگ بوک شاید فکر کنین اون مرده ولی ۱۵ سال پیش اون پسر بچه رو از توی جنگل پیدا کردم و با فامیلی پارک به عنوان پسرم یعنی برادر جیمین بزرگش کردم تو زمان بچگیش حافظش رو از دست داد ولی اخیرا همه خاطراتش رو به دست آورد و دیگه نمیتونم این حقیقتو ازش پنهان..با حجوم آوردنش سمتم باقی حرفمو قطع کرد و دستای لرزونش به یقه لباسم گره خورد
_چجوری..چجوری تونستی تو این همه سال دور نگهشش داریی
با داد آخرش چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم دستاش رو جدا کنم
_آروم باش مینهو شی من نمیدونستم که خانواده واقعیش کین خودمم زمانی که جیمین درباره اون گردنبند صحبت کرد متوجه شدم نمیتونستم ریسک کنم و بهش بگم خانواده واقعیش نیستیم درحالی که چیزی رو به یاد نمیآورددستاش آروم از روی لباسم به پایین سر خوردن و با پشت دست اشکاشو کنار زد
_کجاست؟یونگ بوک الان کجاست؟
_بیرون نشسته اما نمید...
به سرعت سمت در رفت و ازش خارج شد
هوفف شنیده بودم خیلی لجباز و عجوله اما نه در این حدMinho
سریع از اتاق بیرون زدم و با چشم اطراف سالنو نگاه کردم که چشمم به پسر ریز اندام با موهای قهوه ای خورد که روی مبل نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود
با پاهای لرزونم سمتش رفتم و آروم صداش زدم
_یونگ..بوک؟
سرشو بالا آورد و به محظ دیدن چشماش به اشکام اجازه فرو ریختن دادم و جلوی چشمای پر سوالش جلو رفتم و محکم توی بغلم گرفتمش
با ترس خودش رو عقب کشید،محکم تر به خودم فشردمش
_بالاخره..برگشتی میدونستم...میدونستم زنده ای
از بغلم بیرونش آوردم و صورتشو قاب گرفتم_داداش کوچولو چقدر بزرگ شده
اشکای مزاحممو با دستم کنار زدم و لبمو گزیدم تا مانع لرزش شون بشم محکم تر از دفعه قبل بغلش کردم اما اون مثل یه چوب خشک نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد
_هی مینهو نباید بهش هیجان و شوک وارد کنی
با دستی که روی پشتم نشست آروم عقب کشیدم و متعجب به سو جونگ آجوشی نگاه کردم
_یونگ بوک بارداره هیجان کاملا براش بده مخصوصا الان که جفتش کنارش نیست
نگاهمو بین یونگ بوک و سو جونگ چرخوندم
_این بچه جفتم داره؟
_اوهوم به مارک گردنش نگاه کن
_من بیست سالمه آقاهه بچه نیستم
![](https://img.wattpad.com/cover/280952517-288-k419321.jpg)
YOU ARE READING
My silver omega/Minsung
Werewolfمینهو آلفای اصیلی که خانوادش رو توی آتیش سوزی از دست میده،اون آلفای اصیلیه که قرن هاست جادوگر سیاهی به دنبال قربانی کردنش برای شیطانه آیا مینهو میتونه از دست جادوگر سیاهی فرار کنه؟میتونه کنار خانواده جدیدش زندگی شادی رو شروع کنه؟ ژانر:امگاورس.عاشقان...