°• Ch.11 •°

194 64 5
                                    

از این که داشت از ادمی که خوابه سواستفاده می کرد از خودش متنفر بود ولی تنها چیزی که این مدت فهمیده بود این بود که در مقابل کیونگسو هیچ اراده ای از خودش نداره!
خیلی نگذشته بود که کیونگ تکان کوچکی خورد، گرمش شده بود و حس می کرد در فضای تنگی گیر افتاده، دوباره تکانی خورد که با حس نوازش روی شکمش چشمان خسته اش رو مجبور به باز شدن کرد، کمی طول کشید تا متوجه گره محکم دست بکهیون دورش بشه و با درک موقعیتش چشمانش درشت شدن. پاهای بک و دستانش به طوری دورش پیچیده شده بود که حتی کوچکترین تکانی هم نمی تونست بخوره!
خواب از سرش پرید و اضطراب در دلش جوشید، کمی خودش رو تکان داد بلکه از اون مخمصه رها بشه ولی تنها حلقه ی دستان بک دور شکمش محکمتر شد و بیشتر به تنش پرس شد و در موقعیت بدتری قرار گرفت.
نفسش رو حبس کرد و به فضای تاریک مقابلش چشم دوخت و شانسش رو دوباره امتحان کرد و سعی کرد کمرش رو حداقل جلوتر بکشه تا باسنش در تماس با او نباشه ولی تلاشش کاملا نتیجه ی عکس داد و باسنش درست به عضو بزرگ بک چسبید. کاملا برجستگیش رو می تونست حس کنه و بکهیونی که خودش رو به خواب زده بود نفس در سینه اش گره خورد.
بکهیون می ترسید حتی نفس بکشه مبادا که کیونگ متوجه بیدار بودنش بشه و کیونگ می ترسید بیشتر تکون بخوره و در موقعیت بدتری گیر کند.
این تصادف غیرعمد هر دو رو به تب و تاب انداخته بود...یکی از ترس خطا کردن و دیگری از عذاب وجدان در اغوش کس دیگری بودن.
کیونگ امیدوار بود بکهیون کمی ازش فاصله بگیره و از این عذاب رهاش کنه؛ حتی می ترسید که بیدارش کنه و ازش بخواد تا درست بخوابن! اصلا دلش نمی خواست بک متوجه همچین پوزیشن شرم اوری بشه!
دستش دور پتو محکتر چنگ شد و سعی کرد به اتفاقی که اون پایین افتاده توجه نکنه!
اما یه نفر پشت سرش تمام تلاشش این بود خودش رو حرکت نده!  چون همین جوری هم حس می کرد تمام هورمون ها و قطرات خونش در جریانند تا به سمت پایین تنه اش حمله کنند. نرمی باسن کیونگ درست جایی بود که نباید و بک می ترسید صدای ضربان قلبش آبروش رو ببره!
از سوی دیگه اصلا نمی خواست همچین موقعیتی رو از دست بده و از کیونگسو فاصله بگیره! مگه چند بار می تونست اینطور چشم روی همه چیز ببنده و کیونگسو رو تمام و کامل داشته باشه؟؟؟
پس بی اهمیت چشم بست و سعی کرد فقط به الانش فکر کنه! بی توجه به چانیولی که بهش اعتماد کرده و کیونگسو رو به دستش سپرده بود!
ولی یکی در اغوشش سعی داشت با خوابش مبارزه کنه... او نباید در اغوش دیگری می خوابید...نباید...

∞~∞~∞~∞~∞

-نمی خوای بیدارشون کنی؟ به نظرم امروز صبح یه کلاس مهم داشتند!

اقای بیون در حالی که کمی برنج داخل دهانش می گذاشت رو به همسرش گفت.
خانوم بیون اما بی اهمیت مقداری ماهی برداشت و در پاسخ همسرش با خونسردی گفت:

- یه روز پسرم اینجاست. بذار بخوابن!

- میدونی که اخلاق بک چجوریه! اگه به حرف من گوش می کردی و انقدر لوسش نمی کردی الان می تونستی مثل یه مادر نگران هیچی نباشی. برو صداشون کن!

My Answer Is You 🎻🎶Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin