°• Ch.42 •°

179 56 19
                                    

ضربه ای که پشت کله ی بک خورد از جا پراندشون. سوهو با قیافه ای برزخی بالا سرشون ایستاده بود.
-ه... هیونگ!!!
ضربه ای دوم رو محکم تر زد.
-هیونگو مرض! جا قحط بود؟؟؟ اگه من متوجه نشده بودم چی؟ هرچند هنوز دارن دنبالتون می گردن! پاشید برید تا لباساتون لوتون ندادن. نشستین اینجا چیکار؟
کیونگ خجالت زده از سرزنش های او سریع ایستاد.
-متاسفم که برات دردسر درست کردیم.
بک هم سریع ایستاد و برخلاف او با نیش باز و چشمانی که ستاره بارون بود گفت:
-ممنون که هوامونو داشتنی هیونگ. بعدا برات جبران می کنم.
سوهو چشم غره ای بهش رفت.
-لازم نکرده. تو خودتو به فاک ندی نمی خواد برای بقیه جبران کنی.
بک خنده اش رو جمع کرد.
-چرا انقدر خلقت تنگه؟
سوهو دستی به پیشونیش کشید.
-از دست شما سه تا نمیدونم چیکار کنم! سهون هم با اون پسره بلند شده رفته یه جایی که نمیدونم کجاست. من حس خوبی به این پسره و دوستیشون ندارم!
کیونگ نگران کمی جلو رفت.
-گفتی من می شناسمش؟ اسمش چیه؟
سوهو دهان باز کرد. ولی با دیدن مامورهای امنیتی دانشگاه نگرانیش برای سهون رو به فراموشی سپرد.
-بعدا میگم. الان بهتره شما دوتا زودتر برید. اینا هنوز دارن دنبالتون می گردن! من میرم باهاشون حرف بزنم سرشون گرم شه!
و منتظر جواب اون دو نموند و با قدم هایی بلند به سمت ان ها رفت. بک ضربه ای به شانه ی کیونگی که نگران سهون شده بود زد.
-بیا بریم دیگه چرا خشکت زده؟
و او را به دنبال خود کشاند.  در حالی که سوهو کمی دورتر داشت با مامور ها حرف میزد.

∞~∞~∞~∞~∞

بک به تقویمی که کیونگ روی روزهاش ضربدر قرمز می زد خیره شد. کمتر از ده روز به اجراشون مونده بود.
-ببین بکهیون چیزی نمونده دیگه!
بک به او که چشمانش می درخشید خیره شد. این روزها حال هردوشون خیلی خوب بود. انقدر خوب که نمی فهمیدند این تمرینات سخت و فشرده رو چجوری پشت سر میذارن. ضبط و تمرین دو اهنگ خاص و یه اهنگ بی کلامشون که ترکیب پیانو و ویالون بود حسابی سرشون رو شلوغ کرده بود.
بک از پشت پیانو بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. ساعت نزدیک دوازده شب بود و حسابی خوابش می اومد.
-اره. این قضیه که تموم شد باهم یه مسافرت بریم؟
کیونگ با هیجان نگاهش کرد و چشمان خوشگلش رو گردتر کرد.
-واقعا؟؟؟؟
بک بهش نزدیک شد و مقابلش ایستاد و دستانش رو روی شانه ی او گذاشت و خیره به چشمان جادوییش زمزمه کرد.
-هوممم بریم ژاپن؟
چشم در حدقه چرخاند و لبانش اویزان شد.
-منو مسخره میکنی؟
بک با دیدن اون چهره ی بغ کرده پیش رفت و کوتاه لبانش رو بوسید. این روزها معتاد این بوسه های وقت و بی وقت شده بود و کیونگ هربار از این شبیخون های بک سرخ می شد و قند در دل اب می کرد.
-چرا باید مسخره ات کنم؟ جدی گفتم.
با ضرباتی که به در خورد بک کمی فقط عقب رفت و مادرش در قاب در اتاق ظاهر شد.
-نمی خوابید پسرا؟ خسته شدین!
کیونگ معذب از زیر دست بک بیرون اومد و لبخندی به روی خانوم بیون پاشید.
-داشتیم می رفتیم . شما چرا نخوابیدین؟
خاونم بیون غر زد.
-داشتم اقای رییس رو ماساژ می دادم. کمرش گرفته بود.
بک با شیطنت خندید.
-فقط ماساژ؟
خانوم بیون گوشیش رو به سمتش نشونه گرفت.
-چقدر تو بی ادبی. بیا برو بخواب پدر و پسری تربیت ندارین.
کیونگ خندید و بک در حینی که گوشی مادرش رو تو هوا گرفته بود بهش نزدیک شد.
-من الان حرف بی ادبانه ای زدم؟؟ من به این مودبی!
کیونگ با دیدن چهره ی عصبی مادرش که دنبال وسیله ای برای زدن بکهیون می گشت، بازوش رو گرفت.
-بیا بریم بخوابیم. صبح کلی کار داریم. شب بخیر مامان.
خاونم بیون چشم غره ای به بک رفت و جواب کیونگ رو با محبت داد. در اتاقشون که پشت سرشون بسته شد بک بازوی کیونگ رو که به سمت کمد لباس می رفت گرفت و با خنده گفت:
-منم حس می کنم کمرم درد میکنه!
کیونگ کمی خیره نگاهش کرد که بک با لبخند دندون نمایی دوباره زمزمه کرد.
-منم حس میکنم کمرم درد میکنه!
کیونگ خنده اش گرفته بود.
-خب؟
-هیچی همینطوری.
بک با لبای اویزون گفت و بلوزش رو از سرش بیرون کشید و ماهیچه هاش رو به رخ کیونگ کشید.
کیونگ خنده اش رو قورت داد و لباس هاش رو در حموم تعویض کرد. یه تاپ پسرونه ی گشاد و شورتک کوتاهی پوشید.
بک با نیم تنه ی برهنه روی تخت دراز کشیده و سرش گرم گوشیش بود. با دیدن کیونگ اغوشش رو باز کرد، از وقتی مدل رابطه ی عجیب و غریبشون تغییر کرده بود کیونگ هرشب در اغوش او خوابیده بود.
کیونگ کنارش خزید و سرش رو روی بازوی او گذاشت.
-چی نگاه می کنی؟
در حینی که داشت پستی که او لایک می کرد میدید گفت. بک نگاه از صفحه ی گوشیش گرفت و به گربه کوچولو ی در اغوشش خیره شد.
با دیدن پستی که مربوط به هتل محبوب او در ژاپن بود کم کم نیشش باز شد.
-بریم اینجا؟؟؟؟؟
کیونگ با شوق سرش رو بلند کرد و به صورت او که فاصله ی کمی از صورتش داشت خیره شد. بک از ذوق او لبخندی روی لبش نشست.
-تو دوست داری بریم؟

-من عاشق اینجام!
بک صورتش رو به صورت او نزدیک کرد، بینیش به بینی کوچک او کشید. او هم عاشق این پسر بچه ی در اغوشش بود. به این فکر کرد چقدر خوب میشه اگه تو جای مورد علاقه اش بهش اعتراف کنه!
-پس میریم همینجا!
کیونگ از هیجان لرزی به تنش نشست، این که بکهیون انقدر به نظراتش احترام می ذاشت، این که از اون روزی که خودش اجازه داده بود بهم نزدیک بشن ولی بکهیون حریم هاش رو حفظ کرده بود باعث می شد قلبش هر لحظه بیشتر از قبل بلرزه و بیشتر حس کنه که در دام بکهیون گرفتار شده.
با دیدن اون چهره ی کیوت، بک کمی چرخید و دست پشت سرش گذاشت و بی ملاحظه پیش کشیدش...بی خیال همه ی خط قرمزها شد و لبانش رو به دام انداخت. کیونگ با هیجان هومی از دهانش بیرون جست و خودش رو بیشثر در اختیارش گذاشت. بک همونطور که می بوسیدش روی تخت خوابوندش و خودش روش خیمه زد.

My Answer Is You 🎻🎶Where stories live. Discover now