𝗙𝗹𝗮𝘀𝗵 𝗕𝗮𝗰𝗸 𝟯

55 26 9
                                    

عشق؟نمی‌تونست باشه. حتی اگه همچین حسی وجود داشت، نه تلاشی برای انکارش داشت و نه قصدی برای اقرار بهش.

دوست داشتن؟شاید.به جایی برنمی‌خورد.

قدرت بیشترین حسی بود که از این رابطه دریافت کرده بود.

بکهیون پسری که تو روزهای آخر 18 سالگیش بود، حس پروانه‌ای رو داشت که تازه از پیله‌ی تنگ و تاریکش بیرون اومده.

پسر آرومی که زیاد حرف نمی‌زد و به خاطر همین هم به اشتباه خجالتی به نظر میومد و به سختی صداش شنیده می‌شد، پسری که سرش معمولا پایین بود و هیچوقت عادت نداشت مستقیما تو چشم‌های کسی نگاه کنه حالا بعد از چند ماهی که گذشته بود، به سادگی و خیلی آهسته کاملا عوض شده بود.

باورکردنی نبود که این پسری که با نگاه‌های سرد اما جذاب به چشم‌هات خیره می‌شه همون بکهیون گذشته باشه.

پسری که وقتی تو راهروی مدرسه راه می‌رفت، همه‌ی نگاه‌ها رو به خودش جذب می‌کرد و کسی حتی نمی‌تونست حرفی بزنه و به خاطر همین هم صدای قدم‌های محکمش باعث می‌شد چه پسرها و چه دخترها تو دلشون به این فکر کنن که اون پسر مثل اشراف‌زاده‌ها راه می‌ره و قدم بر می‌داره.

Fire that burnsWhere stories live. Discover now