حقیقتی که چانیول احتمالا هیچوقت قرار نبود دربارهش حرف بزنه این بود که میتونست تمام مسیر خونهش تا خونهی بکهیون رو با چشمهای بسته برونه. چون حتی وقتی که خونه بود، تو ذهنش بارها و بارها طی کردن اون مسیر رو تصور میکرد. و اینکه چطور اون مسیر هربار از بار قبل براش طولانیتر میشد چون هربار بیشتر و بیشتر عطش دیدن اون پسر و لبخندش بعد از باز کردن در وجودش رو در بر میگرفت. و خب این خجالتآور بود اما حقیقت داشت. وقتی رسید طبق عادتی که اخیرا پیدا کرده بود اول به طبقهای که بکهیون توش زندگی میکرد نگاه کرد و خیالش از اینکه اون طبقهی به خصوص روشن بود راحت شد. مثل همیشه.
تو آینهی آسانسور باز هم به چهرهش نگاه و خداروشکر کرد که حداقل صبح دوش گرفته و کمی از فاجعه کم کرده.
اما وقتی در باز شد و چهرهی آشنایی که جلوش ایستاده بود رو دید متوجه شد که چهره و تیپش آخرین چیزیه که باید نگرانش باشه.
لی بیونگهان اونجا بود. موهای آشفته، چشمهای سرخ و صورت برافروخته از خشم؟ ناراحتی یا هرچیزی که چانیول هیچ ایدهای نداشت چیه که میتونه اون مردی که همیشه به طرز عجیبی شکستناپذیر به نظر میرسید رو اینطور بهم ریخته نشون بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/281303663-288-k266533.jpg)
YOU ARE READING
Fire that burns
Fanfiction🔥ژانر: رمنس، انگست، زندگی روزمره بکهیون تمام زندگیش، آجر به آجر دیواری از گریز و ترس از بخشیدن خودش روی هم چید. هیچوقت نفهمید که چانیول، کی دیوار خودش رو خراب کرد تا بتونه وارد دنیای اون بشه. و هیچوقت نفهمید از کی داشت به چانیول درد میداد تا در...