Part.1

11.1K 932 121
                                    

*فلش بک چهار سال پیش* نیویورک

در حالی که دست های یخ زده پسر کوچک تر رو محکم بین دست هاش گرفته بود سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه و به پسر قوت قلب بده...

دیدن پسرکش...موهبت زندگیش ... در حالی که سعی میکرد به درد غلبه کنه و محکم باشه قلبشو به درد میاورد،اینکه بخاطر بیماریش دکتر ها نمی تونستن بیهوشش کنند و تنها با بی حسی مجبور به عمل زایمان بود، باعث میشد پسر بزرگتر استرس بیشتری رو احساس کنه چشماش روی دستگاهی که علایم حیاتی معشوقش رو نشون میداد بود و با دیدن ضربان قلبش باعث میشد کمی آروم بگیره

تهیونگ لب های خشکشو تر کرد و به سختی لب باز کرد

_ج..جونگکوک؟

پسر بزرگتر سرشو نزدیک تر کرد تا راحت تر صدای معشوقشو بشنوه. به آرومی گفت

_جانم بیبی؟

تهیونگ ناله ی کوتاهی از درد کرد و به زحمت گفت

_ اگه..ن..نتونستم دووم ب..بیارم لط...

جونگکوک با اخم های در هم حرف پسرو قطع کردو گفت

_دیگه این حرفو نزن تهیونگ، تو چیزیت نمیشه من مطمعنم...تا چند دقیقه دیگه میتونیم تجونگ کوچولومونو بغل کنیم بیبی

پسر کوچکتر اشک توی چشم هاش جمع شده بود و درد خفیف قلبش بهش هشدار میداد که وقت زیادی نداره

دکتر اسمیت سرشو بالا آوردو با دیدن علایم حیاتی پسر رو بقیه گفت

_وقت زیادی نداریم وضعیت بیمار وخیمه عجله کنید باید سریع بچه رو دربیاریم

جونگکوک با شنیدن حرف دکتر آب دهنشو با استرس قورت داد و سریع نگاهشو به تهیونگ دوخت.

_بیبی لطفا...نمیتونی اینکارو باهام بکنی، تو قوی هستی مطمعنم که میتونی از پسش بربیای...

تهیونگ دست های لرزونشو بالا آوردو با درد درحالی که اشک هاش از گوشه های چشمش سرازیر بود گفت

_ م .. معذرت میخوام عزیزم...ا..اینکه مجبورم تنه..
صدای گریه نوزاد مانع ادامه حرف پسر شد و باعث شد

جونگکوک سرشو سمت دکتر که با خوشحالی نوزاد رو بالا گرفته بود و لبخند میزد برگردوند

چشم هاش از اشک شوق پر شده بود،چیزی که می دید رو باور نمیکرد...پسرش...تجونگش... ثمره عشقش از پسری که همچین موهبتی داشت.. ضربان قلبش از خوشی رو به هزار بود سرشو سمت تهیونگ برگردوند و با دیدن رنگ پریده پسر که با لبخند تلخی داشت پسرشونو نگاه میکرد.

با نگرانی نزدیک پسر شدو گفت

_تهیونگ خوبی؟

موهای عرق کرده پسر رو کنار زد و بوسه عمیقی روی پیشونی بلند پسر زد

💙𝕃𝕠𝕤𝕥 𝕀𝕟 𝕐𝕠𝕦𝕣 𝔼𝕪𝕤𝕖🦋Where stories live. Discover now