Part.9

3.9K 604 49
                                    


بعد حدود دو ساعت منتظر موندن،بلاخره تهیونگ رو در حالی که کمی بی حال به نظر میرسید،سلانه سلانه
به طرف ماشین رفت و سوار شد..

با به راه افتادن ماشین سریع استارت زد با فاصله پشتش حرکت کرد....با دقت و هواس جمع ماشین رو دنبال میکرد تا مبادا گمشون نکنه...

بعد از دقایقی بلاخره ماشین در محله گانگنام جلوی
پنت هاوس شیکی ایستاد و با پیاده شدن تهیونگ
فهمید که خونه اش اونجاس...

لبخندی از موفقیت خودش زد و با به راه انداختن
ماشین از اونجا دور شد...

با خستگی رمز در رو زد و بعد از شنیدن صدای تیک.
واردش شد.

کفش هاش رو با دم پایی هاش عوض کرد و به سمت
سالن راه افتاد...

با دیدن جیمین که به حالت نشسته رو بروی تلوزیون
به خواب رفته لبخند محوی زد و به سمتش رفت
خودش رو کنارش روی مبل انداخت و باحلقه کردن دست هاش دور جیمین، سرش روی شونه اش گذاشت و چشم هاش رو بست..

جیمین با حس سنگینی روی شونه اش اخمی کرد و سرش رو تکون داد..

_جیمینا....

جیمین با همون حالت بدون باز کردن چشم هاش گفت

_هووم؟

_گشنمه چیم...!! بیدار شو باید شام بخوریم...

_چی میخوای بخوری؟

تهیونگ اوومی کرد و به فکر فرو رفت...

_دلم مرغ سوخاری میخواد... با کمی سوجو

جیمین بلاخره چشم هاش رو باز کرد بهش نگاه کرد.

_میخوای مست کنی؟

تهیونگ ازش جدا شد و در حالی بلند میشد گفت

_نه... فقط کمی میخوام بخورم خیلی وقته سوجو نخوردیم

_پس تو تا دوش بگیری منم سفارش میدم

تهیونگ سری تکون داد و به سمت اتاقش رفت...

بعد از وارد شدنش شروع به کندن لباس هاش کرد و با براشتن حوله اش به سمت حموم رفت...

اول قصد داشت وان رو برای خودش اماده کنه، اما به یاد گرسنه بودنش بیخیالش شد و به سمت دوش رفت.

بعد از تنظیم کردن آب دوش زیرش ایستاد و خستگی
عضلاتشو به آب سپرد....

خیره به آبی که از روی پوست گندمی ش به سمت پایین میرفت به حرفای دکتر و چیزی که با هیپنوتیزم دیده بود فکر کرد...

هنوز هم صدای گریه های سوزناک پسری که مقابل قبر
زانو زده بود توی گوشش بود و باعث میشد درد عمیقی رو توی قبلش حس کنه....

حدس زدن اینکه اون پسر کی بود سخت نبود...
میدونست که اون همون مردیه که توی رویاهاش و بیداری دیده بود....

💙𝕃𝕠𝕤𝕥 𝕀𝕟 𝕐𝕠𝕦𝕣 𝔼𝕪𝕤𝕖🦋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora