219 96 18
                                    

از ترس اینکه کسی دنبالشون کنه ۴ خیابون بعدی رو بدون مکث میدویدن .

وقتی نفس های جونگین با پاهاش همراهی نکرد وسط خیابون خلوت و تاریک ایستاد و روی زانوهاش خم شد.

در حالی که نفس نفس میزد گفت
× صبر کن... دیگه... نمیتونم.

کیونگسو مسیری که تنهایی طی کرده بود رو با قدم های آروم به سمت جونگین برگشت.

به چهره آشفته و بهم ریخته جونگین نگاه کرد و بعد بلند شروع به خندیدن کرد.

اونقدری شدید و بلند که  ناخودآگاه جونگین رو هم به خنده انداخته بود و لحظه ای بعد صدای قهقه های اونا بود که سکوت خیابون خلوت رو شکست.

روی زمین افتاده بودن و همچنان بی دلیل میخندین.

نگاه جونگین به آسمون کشیده شد.

چقدر عجیب بود‌ . تا چند ساعت پیش با نگاه کردن به اون تاریکی حس مرگ و تنهایی کل وجودشو دربر میگرفت ولی حالا فقط شادی و رهایی رو حس میکرد.

به کیونگسو نگاهی انداخت. روی زمین دراز کشیده بود و موهاش که کمی بلند بودن روی زمین پخش شده بود.

اگه این پسر عجیب چند ساعت پیش برای حرف زدن باهاش پیش قدم نمیشد حتما  تا الان همچنان به فنجون قهوه زل زده بود و توی افکارش دست و پا میزد.

کیونگسو خودشو بالا کشید و گفت.

+باهام بیا.

اینبار جونگین بدون مکث ، هم قدم با کیونگسو بلند شد و دنبالش راه افتاد.

تجربه چند ساعتش نشون میداد کیونگسو اونو جای بدی نمیبره.

کمی اونطرف در درست مقابل یک ساختمون قدیمی ایستادن.

+ بیا یه بازی کنیم.

جونگین جا خورد
×بازی؟ این وقت شب؟

کیونگسو با ذوق سرشو تکون داد و بعد با دست به راه پله ای که اونارو به داخل ساختمون قدیمی راهنمایی میکرد،اشاره کرد.

× میخوای باهات مسابقه بدم؟!

جونگین با گیجی پرسید و کیونگسو تایید کرد.

+ برای اینکه بتونیم از هر پله بالا بریم‌باید یه خاطره از خودمون تعریف کنیم.

× همین؟!

+ نکته مهم اینجاست
خم شد و به فاصله بین پله ها اشاره کرد. جونگین تازه متوجه شکلک هایی شد که با رنگ سفید اونجا کشیده شده بود.
پایِ هر پله یک شکلک.

+ برای اینکه روی هر پله بایستی باید خاطره ای رو بگی که با شکلک همخونی داشته باشه.

جونگین نگاه کلی به همه پله ها انداخت.
×شکلک های خنده بیشتره.

کیونگسو با ذوق گفت
+برای همین باید سعی کنیم خاطرات خوب بیشتری رو بگی. بیا واستا.

کیونگسو مقابل اولین پله ایستاد و پاهاشو کنار هم جفت کرد.

 Baby Blue Where stories live. Discover now