پارت هفدهم

46 16 1
                                    

حتی تصور دور شدن از تو دردناک به نظر میرسید
زمانی که قدم هایت،تورا برای دور شدن از من همراهی کرد،به شماره افتادن نفس هایم را احساس می‌کردم
همین که چشم هایت را رو به من نگیری،مرگ را در حوالی خود می‌بینم!
قاتل جانِ خسته ام نشو...

:مثل همیشه بدون تو دردسر انداختن خودتون کار و انجام میدین و تمام!میخوام بعد از این دست گرمی ترسیدن و احتیاط همه برای آل سرس رو ببینم!...اماده اید؟!
با پیچیدن صدای سرخوش افرادش در دستگاه کوچک روی گوشش،نیشخندی به گوشه لبش نشست
با برداشتن اسلحه کوچیکش و جا گذاریش در جیب داخلی تک کت کبریتی فرمش به سمت پسر داییش برگشت
:بکهیون!
پسر سرش رو به طرف جونگین برگردوند
+بریم؟!
از‌ پنجره ماشین به دروازه بیرونی کارخونه نگاه انداخت و حین باز کردن دستگیره در یک پاش رو روی زمین خاکی گذاشت
: اره
هر سه مرد از ماشین پیاده و قدم هاشون رو به سمت دروازه اصلی برداشتن
جونگین زمزمه کرد
:حواستون باشه که اسیب نبینید،طبق نقشه ای که جونگ داد،دفتر اصلی طبقه دومه گاو صندوق و باز می‌کنیم بعد آتیش و شروع می‌کنیم
مرد بلند قد دستش رو به زنجیر قفل شده روی دروازه سفید رنگ کشید
_این که قفله!
بکهیون نزدیک شد و با گرفتن سر اسلحه حاوی صدا خفه کنش به سمت قفل زنجیر، چند گلوله رو حواله و قفل رو باز کرد
+حالا دیگه نیست!
نیشخندی به صورت و ابروی بالا رفته دوست پسرش انداخت
نگهبان که با صدای شلیک از اتاقک کنار دروازه بیرون اومده بود با داشتن چوب بلندی به دست شکه و مضطرب،با دیدن سه مردی که  اسلحه به دست از دروازه وارد میشدن،سر جاش متوقف شد
با صدای لرزانی فریاد کشید
٫٫چه غلطی میکنین؟؟؟
بکهیون با چند قدم بلند به سمت مرد حرکت کرد با زدن ضربه نه چندان سبکی به کنار گردن مرد،جسم بیهوشش رو به دیوار اتاقک تکیه داد و با تاسف به فرد بی گناهی که حالا بیهوش روی زمین قرار داده شده بود تعظیم کرد
+متاسفم اجوشی!این برای خودتون بود
عقب گرد کرد و به سمت دو مرد همراهش برگشت
نور چراغ های درخشان ماشین کلاسیک جونگین،فضای پیش روی محوطه رو روشن و مسیر رو برای سه مردی که اور کت زمستانی با ماسک به تن داشتن نورانی کرد.
چشم های رئیس جوان‌ پر از خشم،به سراسر ساختمان لغزید
دست به سمت جیب کت برد و با برداشتن گوشی همراهش، شماره جونگ کوک رو گرفت
صدای مرد از پشت ماسک بم تر به گوش پلیس سابق رسید
: مرحله اول انجام شد...وضعیت؟!
٫٫لوهان،تاعو،سهون وارد شدن!
:خوبه!
تماس رو قطع  و با اشاره سر دو فرد همراهش رو به دنبال کردنش تشویق کرد
بکهیون با روشی که دقایق پیش به کار برده بود در اصلی ساختمان رو باز و سه مرد وارد فضای خنک و دستگاه های غول پیکری که سرتاسر سالن رو به روشون رو‌ در برگرفته بود شدن!
صدای مرد بلند قد در هوای خالی پخش شد
_دوربینا روشنن!
پوزخندی از زیر تکه پارچه ای که صورتش رو پوشونده بود به حرف چانیول زد
همون طور که خونسرد و دست در جیب،به سمت پله های کنار دیوار که منتهی به سالن بزرگی با اتاق های متعدد میشد،جواب داد
:خوبه که روشنه!به هر حال که...هیچ چیز جز خاکستر باقی نمیمونه!...حالا لطفا بشکه های بنزین و بیار چان!من و‌بکهیون از پس گاو صندوق برمیایم!
به منظور اطاعت سری تکون داد
با خارج شدن چانیول از در سالن،صدای پاشنه پوتین های دو مرد،طنین انداز فضای خالی شد
طبق نقشه،اتاق اصلی،اتاق نام هوسوک در قسمت اخر سالن طبقه دوم قرار داشت،پس جونگین با آگاهی قبلی در اولین انتخاب در اتاق چرمی اخر سالن رو باز و به همراه پسر داییش،دقیقا همزمان با ورود چانیول به سالن ،با دو دست ‌پری که بشکه های بنزین رو‌ حمل میکرد،وارد اتاق شدن
هردو مرد،مشغول گشتن قسمت های مختلف اتاق شدن و چانیول پس از ورودش به اونها ملحق شد و تنها لحظاتی بعد زمزمه خوشحالی رئیس به گوش دو مرد دیگه رسید
:پیداش کردم!
کمد به ظاهر ساده ای که با باز شدن درش هر سه جسم فلزی قفل دار رو توش دیدن،در گوشه ترین قسمت اتاق و کنار گلدان بزرگی قرار داده شده بود.
+این خیلی کوچیک نیست؟!...
_رمزشم به نظر قفلی ‌و پین کد نیست!
رئیس روی زانو نشسته کلافه نفس عمیقی کشید
زیر لب زمزمه کرد
:باید ببریمش!
+سنگین نیست؟!
:من میبرمش!
دست برد و جسم فلزی نسبتا سنگین رو بیرون کشید
همزمان با بلند شدن،دو دستش رو محکم به دور گاو صندوق کوچک حلقه کرد و رو به ‌دو مرد گفت
:بنزین و بریزید!
به سمت درب خروجی اتاق حرکت کرد
زوج باقی مونده در اتاق هرکدوم با برداشتن یک گالون،یکی به سمت در و دیگری به سمت میز وسط اتاق حرکت کردن
بکهیون اعلام کرد
_من میرم سمت سالن و دستگاه ها
حین تکون دادن سرش لب زد
+مواظب باش
میز چوبی گرون قیمت حالا به بوی بنزین آغشته و تمام کف کاشی کاری شده اتاق خیس از مایع بنزین شده بود
صدای جونگین از بیرون اتاق به گوش مرد رسید
:چانیول!تو جرقه رو شروع کن!
+به چشم رئیس!
با برداشتن و‌پرت کردن فندک به فضای داخل اتاق آغشته به مایع مشتعل از جیب کتی که امشب بدجور به تنش نشسته و نگاه بکهیون رو به خودش جلب کرده بود،شعله های اولیه آتش انتقام نام هوسوک رو روشن کرد.
پا تند و از پله ها به سمت سالن پایین حرکت کرد و‌کنار دو مرد دیگری که یکی همبازی و رفیق دوران کودکی تا به الان و دیگری دوست پسرش و عشق نوجوانیش بود ایستاد
بوی بنزین،شامه هر سه مرد رو نوازش میکرد
:بکهیون؟...شروع کن
صدای چوب و شعله ها و ترکیدن های مداوم از طبقه بالا،در سراسر فضا پخش و با پرت شدن فندک روشن از دست بکهیون صدای انفجار مهیبی که ناشی از سوختن دستگاه ها بود به گوش هر سه مردی که چند لحظه ای میشد در محوطه حیاط و به دور از ساختمان اتش گرفته ایستاده بودن رسوند.
گوشی به دست،به همراه دو مرد کنارش از دروازه عبور کردن
: جونگ؟
٫٫همه چیز انجام شد رئیس!
:مدارک؟
٫٫دست ماست!
: عالیه!خسته نباشید،کار ما هم تموم شده به زودی حرکت می‌کنیم
٫٫بله... خسته نباشید
هر سه با اشتیاق به کاپوت جلویی ماشین تکیه و نظاره گر شعله های اتشی شدن که رو به روشون ساختمان رو می‌بلعید.
بکهیون به سمت پسر عمش برگشت تا تقاضای سیگار کنه، اما با دیدن صورت گرفته رئیس جوان که نور آتیش صورتش رو روشن کرده بود دچار استرس شد
جونگین نباید به یاد گذشته میوفتاد از اولش هم که به قصد به دست گرفتن کار امشبشون پیش قدم شده بود،بکهیون باید مقاومت میکرد
ناگهان حس خفگی بهش دست داد ناخودآگاه یقه لباسش رو چنگ زد،نگاه نگران پسر کنارش رو روی خودش حس میکرد
نه...حالا وقت حمله نبود!...حالا که همه چیز به مدت طولانی خوب پیش رفته،وقت اسیب دیدن و مرور دوباره خاطراتش نبود.
انگار امشب دیدن این شعله ها براش زیادی سنگین تمام میشد، نفس کشیدنش و فراموش کرده و حس مردن داشت روی زمین افتاد و به خاک مشت زد
نشستن بکهیون کنار خودش رو حس کرد حتی صدای محو همبازی کودکیش هم به گوشش می‌رسید، چیز واضحی نبود اما گوشش رو پر از صدای فریاد های بسته کرده بود
شعله های آتیش دوازده سال پیش جلوی چشمش به وضوح رنگ گرفت حس میکرد که جای سوختگی باقی مونده از اون روز روی شونه هاش میسوزه،انگار که دوباره به آتیش کشیده شده باشه!
گمان میکرد که سوار تابی با سرعت زیاده
با اینکه مغزش و شونه هاش می‌سوخت اما یخ زدگی دست و پاهاش رو حس میکرد و حس نزدیک شدن مرگ وجودش رو در بر گرفت.
حس افتادن بهش دست داد و لحظه ای بعد صدای فریاد آشنایی به گوشش رسید سعی کرد صدا رو به یاد بیاره و ازش کمک بگیره چشم هاش رو بست و روی زمین افتاد
صحنه دوییدن خودش توی آتیش رو میدید باز هم به لحظه ای که قصد داشت از در فرار کنه اما مردی در رو بسته بود رسید
تکرار صحنه های رنج آور ‌و عذابه تحمیل شده
با خواهش و تمنا خواستار باز شدن در توسط مرد شد
با نا امیدی به چهره پنهان شده پشت در خیره شد
همون طور که به تنگی نفس افتاده بود و مرگ رو میدید ناگهان در باز شد و دستی بازوش رو گرفت
نجاتش داد
به هوای آزاد رسید و نفس رو برای زنده موندن بلعید
به زمان حال برگشته بود
نفس نفس میزد
حالا صدای وحشت زده و نگران دو مرد همراهش به گوش می‌رسید،هنوز هم حس یخ زدگی رو در دست و پاهاش حس میکرد دستش رو بلند کرد
صدای بکهیون رو می‌شنید که همزمان به صورتش ضربه های آرومی رو وارد میکرد
با زحمت پلک هاش و از هم فاصله داد حس نجات پیدا کردن درست در دو قدمی مرگ رو داشت
صورت محو پسر داییش به نظرش رسید و لحظه ای بعد تونست به وضوح صورتش رو ببینه
خیس از اشک بود و با رنگ شعله های آتش روشن شده بود
دستش رو به زحمت بلند و استین کت مرد کنارش رو‌ به چنگ گرفت
به زحمت لب زد
:ا..آب
بکهیون مضطرب و با عجله فریاد زد
_آب چانیول اب بیار تو ماشینش هست
مرد بلند قد به سرعت ماشین رو دور زد و با باز کردن در پشتی ماشین بطری آبی که هنگام اومدن به سمت کارخونه به چشمش اومده بود رو برداشت
بکهیون با گرفتن اب از دوست پسرش سر بطری رو به سمت پسر عمش گرفت
با نوشیدن چند قلپ از اب ولرم در بطری، حس سوزشی که حاصل اون حمله ناگهانی بود آرام گرفت
بکهیون با لمس دستان جونگین شکه از میزان سرد بودنش به سرعت زیر بدنش رو گرفت و گفت
_باید برگردیم، فشارت افتاده نیاز به یه سرم داری میتونی بلند شی؟
مقطع و بریده همزمان با بلند شدن جواب داد
:باید... برم جایی!
_بلند شو حرف مفت نزن بلند شو
آروم زیر بغل رئیس رو  گرفت و بلندش کرد
چانیول پشت فرمون نشست
بکهیون مرد نیمه جان رو به سمت صندلی عقب برد و به دراز کشیدنش کمک کرد قبل از اینکه در و ببنده جونگین دستش رو گرفت همون طور که چشماش بسته بود گفت
:باید....برم جایی
_باید برسونمت عمارت داری میمیری
تسلیم فریاد بلند پسر داییش شد و دستش رو کنار کشید

✴️Ulcerous✴️FullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora