پارت بیست و ششم

35 15 4
                                    

اسپویل

+بهت گفتم کیونگسو....گفتم زیاده روی نکن... گفتم این روی وحشی و عوضی من و بیدار نکن...گفتم نذار بهت دست بزنه...قرار نبود این طور باشه...

:میدونی  احساس دوست داشتن از کجا شروع میشه؟
سرش رو بالا گرفت و به چشم های مردی که تنها در سکوت به منظور و معنی حرفاش فکر میکرد، خیره شد
خودش رو بیشتر به سینه مرد تکیه داد
:تفاوت دوست داشتن یه جسم با یه آدم تو اینه که تو میتونی واسه دوست داشتن اون جسم،وسیله یا هرچیزی دلیل بیاری،.. مثلا بگی رنگش و عطرش و مدلش و دوست دارم...اما برای دوست داشتن یه آدم نمیتونی دلیل بیاری!!!برای عاشق بودن و عاشقی کردن نمیتونی دلیل بیاری!...تنفرم همینه! برای تنفر..
برای دوست نداشتن....برای ترک کردن،خیانت کردن...میشه دلیل آورد! اگه به جای اینکه ازم بپرسی در زمان نبودنت و فهمیدن ازدواج کردنت ازت متنفر شدم یا نه،اون وقته که من بهت یه جواب درست میدم...
چانیول به آرومی زیر جسم بکهیون کمی تکان خورد
سرش پایین بود و به مرد آشفته ای که بهش ‌تکیه زده، نگاهی نمی‌کرد
پس از لحظاتی که در سکوت و رو به پنجره بلند اتاق عمارت آل سرس روی تخت نشسته بودن دو مرد در هم پیچیده،صدای گرم چانیول در فضای نسبتا کوچک اتاق پخش شد
_هیونا! تمام لحظاتی که به تنهایی سپری کردی و از فکر تموم شدن عشقم رنج کشیدی، ایا از من... پارک چانیول..متنفر شدی؟
با سکوت چند ثانیه بکهیون،بی طاقت کمی چانه پسر رو بالا و به سمت خودش گرفت
_جوابش انقدر سخته؟
:دیدن خائن بودنت سخته...اگه ازت بدم میومد هیچ زمان و برای ابد اجازه نمی‌دادم نزدیکم بشی اما...اما..شکسته شدن قلبم هر لحظه حس مرگ بهم میداد و حالا حتی نمیدونم چه اتفاقی می افته! حس میکنم باز هم قرار نیست که چیزی به خوبی تموم بشه!
روی لب های بکهیون زمزمه کرد
_ما اونقدر زمان برای کنار هم بودن نداشتیم که حالا هم بخوایم با فکر اشتباه بسوزونیمش  هیون!
و لعنت به اسمی که شکسته شد!
به لب هایی که روی هم قرار گرفتن
به پاهایی که دور هم پیچیدن
به دست هایی که انگار قصد رها کردن تن ظریف بینشون رو نداشتن
لعنت به زمان هایی که نفرین شدن و لعنت به بدنامی هایی که در کمینن!

با لحن مرددی زمزمه کرد
+واقعا قصد داری با چانیول معامله کنی؟
پسر بزرگتر ایستاده پشت میز بار کنار سالن جامش رو پر از مایع قرمز رنگ کرد و یک تای ابروی تزیین شده با پرسینگش رو بالا برد...
٫٫فکر کنم بجای این حرفا بهتره تو اول بهم بگی که هویت واقعیت چیه هوم؟!

_اوف...تو این هوای سرد نشستیم اینجا که چی بوگوم!
پسر کوچکتر بیخیال به نرده های چوبی ایوان تکیه زد
: می‌خوایم راجب یچیزایی حرف بزنیم و تو به دونسنگت قول بدی تا به حرفش گوش کنی!
مرد بزرگتر با حلقه کردن دست هاش به دور بازوهای از زیر پارچه تی شرت بیرون زده، نگاه تمسخر آمیزش رو به سمت پسر گرفت
_من؟به حرف تو؟ خنده داره اونی که باید فاز نصیحت بگیر...
وسط حرفش پرید و به تندی گفت
:نه نه نه...شاید بکهیون بتونه نصیحتم کنه اما تو؟؟...نه اصلا
جونگین با حالت حق به جانبی با صدای بلندی گفت
_دهنت و ببند بوگوم! به خودت اجازه میدی اینطور راجب هیونگت حرف بزنی!
:هیونگی که عقل نداره؟؟ هههههه
با خنده مسخره ای حرفش رو ادامه داد و نگاهش رو به فضای حیاط بزرگ عمارت انداخت
بدون اونکه فرصت حرف زدن دوباره رو به مرد بده با لحن ملایم و تیره ای احساس درونیش رو بروز داد
:نمیتونم باور کنم دوباره عاشق شدی!این واقعا مسخرست...عشق فقط یکبار اتفاق میوفته
از تغییر بحث ناگهانی که البته حالا فهمید که دلیل این طور خلوت کردن در حالی که افراد بیرون و در اتاق کار جمع شدن،ابروهاش به هم نزدیک و اخم غلیظی صورتش رو زینت بخشید
نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه زد
باد سرد به آهستگی پوست لختش رو نوازش میکرد
به آسمان تیره شب خیره شد
با حالت نا آشنایی زمزمه کرد
_من نمی‌دونم چجوری عاشقش شدم....اصلا نمی‌دونم اسم احساسم رو چی بذارم من فقط نیاز دارم که باشه...همین!
بوگوم به سمت مرد برگشت و به عنوان هشدار اعلام کرد
:هرکاری میکنی بکن اما هرگز یادت نره یکبار به خاطر این احساسات فوران کردت بهای سنگینی دادی و مهم ترینش مرگ پدر من بود!
غم‌ عمیق و احساس عذاب وجدان برای زجر هایی که دوست دوران کودکی و دونسنگش متحمل شده،همیشه روی شونه هاش سنگینی میکرد
سری تکون داد و به آسمان پر از ستاره نگاه کرد
حس تشویشی از درون جسمش رو اذیت میکرد
حرف زدن پس از مدت ها با کسی که جونگین در تمام این چند سال،به شدت در موردش احساس اضطراب داشت،معذب کننده بود
علاقه ای به بیشتر خجالت زده شدن نداشت پس به آرومی از روی صندلی بلند شد
_بهتره بریم پیش بقیه
پسر جوان تر برگشت
آخرین نگاه موشکافانش رو حواله مرد کرد و جلوتر ازش وارد اتاق شد
:بیا
با وارد شدن به فضای اتاق کار،گرمای مطلوبی  به بدرقه پوست سرد شدهٔ جونگین اومد و لبخند نرمی روی صورتش نشوند
دور میز همه افراد باقی مانده در عمارت و عضو جدید نشسته،منتظر رئیسشون بودند
با حفظ همون لبخند روی صورت، صندلیش رو عقب کشید و روش جا گرفت
_خب...میتونیم باهاشون حرف بزنیم؟
جونگین ‌اون قدری خوشحال از بالاخره حرف زدن با کیونگسو بود که اصلا متوجه تغییر رفتار و‌ جو نسبتا مضطرب افرادش نشد
جونگ کوک د‌ر جواب رئیس جوان گفت
+بله باس تازه رسیدن به خونه چانیول
_باهاش تماس بگیر لطفا
+اوکی
جونگ کوک با گرفتن خط امن تلفن چانیول گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و به سمت جونگین سر داد
پس از گذشت چند ثانیه صدای چانیول آهسته در فضا پخش شد
_الو...
: جونگین؟
_سلام چان! خوبی؟
مرد‌ گوشی رو به خودش نزدیک تر نگه داشت
:ممنون جونگین..خوبم
_چه خبره؟! همه خوبن؟
:خوبن...هیچ مشکلی نیست!تا فردا اینجا صبر میکنیم و بعد میایم اونجا
_ممکنه تعقیبتون کنن!
_نمیتونیم تا ابد اینجا بمونیم..باید برگردم، شاید باید زودتر کارمون و شروع کنیم و منم واجب باشه که برگردم انگلیس
حالا اخم ظریفی صورت مرد رو زینت بخشید
_فعلا صبر کنید تا ما وضعیت خونه کیم و بررسی کنیم تاعو تونسته شنود نصب کنه تو یه قسمت هایی از خونه باید بدونیم چیکار می‌کنه بعد کار خودمون رو پیش ببریم
چانیول پس از ثانیه ای مکث، موافقت خودش رو اعلام کرد
:باشه...حالا اینجا باید چیکار کنیم؟
_معامله رو انجام بده اون پسره جونگده کِی میاد؟
:احتمالا فردا...
_خوبه ما در جریان همهٔ ریز جزئیات کارتون هستیم پس با اطمینان پیش برو حالا اگه دیگه چیزی برای گفتن نیست میشه لطفاً گوشی و بدی به کیونگسو؟ اونجاست؟ یا خوابیده؟
به جرعت حتی نفس کشیدن هیچ یک حس نشد
هیچکس حرفی نزد
چانیول کلافه صدای نفس عمیقش رو به گوش جونگین رسوند
با تعجب به نگاه های نگرانی که بین بقیه رد و بدل می‌شد خیره شد
اخم ریزی کرد
با احتیاط پرسید
_چیزی شده؟
چانیول کلافه در جواب جونگین گفت
:اون اینجا نیست
اخم مرد شدت گرفت
گوشی موبایل رو به دست گرفت و با اضطراب درونی و کنترل لرزش صداش پرسید
_نیست؟؟یعنی چی چانیول؟!
:رفت...با جونگده رفت
نگاه نگران جمعیت روی چهره ٔ رنگ خشم گرفته‌ٔ رئیس نشست
دستش لبه میز رو فشار داد و بند انگشتاش به سفیدی رفت
گوشی محکم به میز کوبیده شد
صدای زمزمه های کشنده اش بی اختیار زیر لب گفته شد
_ر..رفت..اون...اون رفت
با حملهٔ نیمه ای که در وجود جونگین در حال رخ دادن بود تنها یچیز در ذهنش پر رنگ‌ شد

خونِ خائن باید ریخته بشه!

مضطرب بود
عصبی و هر لحظه قطره های سرد عرق روی مهره های کمرش به پایین سر میخوردند
اون تنها بود
اشتباه کرد قدم به خونه مردی گذاشت که خودش قاتل بودنش و ثابت شده می‌دونست
به ناچار و با تظاهر به خونسردی لب زد
+منظورت و متوجه نمیشم!
پوزخندی زد و با جام پر از شراب به سمت پسر کوچکتر که با مهارت تمام ذره ای نگرانی از چهرش معلوم نبود رفت
حواسش به ضبط صوت روشن شده گوشیش روی مبل بود
میخواست برای اطمینان از همه چیز مدرک احتمالی جمع کنه
_میخوام بهم بگی که چانیول واقعا چه نقشه ای داره؟....مگه همکارش نیستی؟
با لحن شمرده ای پرسید و سعی کرد که مصلحانه عمل کنه
پسر اما با مقاومت سری به‌ دو‌طرف تکون داد
+من تو مسائل کاریشون دخالت نمیکنم همکارشم نیستم دوستشونم...
_پس فقط اون دو تا پسره دیگه همکارشن؟
مستقیم و برای تاثیر گذاری نگاه به چشم جونگده انداخت
+اره
گردنش رو کج کرد و کمی نوشید
نزدیک تر به پسر ایستاد
نگاهش رو بین مردمک های لرزونِ درشتش حرکت داد
_چرا حس می‌کنم یچیزی این وسط غلطه؟
متقابل و بدون مکث جواب داد
+چرا کم کم حس نا امنی و داری برام به وجود میاری؟
با تعجب ساختگی نزدیک تر شد
_نا امنی؟ من فقط چند تا سوال ساده پرسیدم بیب...
بی ترس و گستاخ گفت
+چند تا سوال ساده ات این بود که هویت واقعیم چیه؟
بیخیال سرش رو به دو طرف حرکت داد
_اون یه شوخی بود پسر!
صورتِ با اخم تزیین شدش رو به مرد نزدیک کرد
با تن صدا و لحن جدی گفت
+می‌خوام برگردم عمارت چانیول....همین حالا
جام شراب رو نزدیک لباس طرح لی پسر کرد و با یک حرکت محتویات قرمز رنگ جام، مسیر خیس شدهٔ بزرگی رو از پایین لباس تا روی شلوار ساخت
صدای هین کشیده و بهت زدش در سالن پیچید
لبه تی شرتش رو از بدنش فاصله داد و با عصبانیت سرش رو بلند کرد
+این چه مسخره بازیه؟؟؟همه لباسمو کثیف کردی!!!
با خونسردی به سمت میز برگشت و همون طور که لیوانش رو پر میکرد پوزخند زد
_فکر کنم واضح بهت گفتم که مشتاقم به داشتنت...حالا که اینجایی...پیش من میمونی و حق رفتن نداری...و الان دیگه با این لباسم نمیتونی جایی بری...کمد لباسام هست.. منتظرم بدون غر زدن بری عوضش کنی و بعد بیای پیشم تا با هم نوشیدنی بزنیم.... بسلامتی وجودت تو این خونه...

✴️Ulcerous✴️FullWhere stories live. Discover now