_داری من کجا میبری؟صدای خنده هوسوک باعث شد یونگی به نرمی به پسری که دستش محکم گرفته بود لبخند بزنه.
+دارم میبرمت یجایی که تا بحال بجز من کسی اونجا نبوده.
_اونجا برات خاصه؟
+اره خاصه،تو تونستی اعتماد من بدست بیاری و من میخوام اینجا مکان ما باشه بجای این که فقط مال من باشه.
هوسوک حس کرد که گونه هاش داغ شدن و یه لبخنده خیلی بزرگ زد و دست یونگی محکم تر گرفت.
اون میدونست داره احساساتی برای یونگی در وجودش شکل میگیره و این میترسوندش چون هر اتفاقی ممکن بود بیوفته.
اون ارزو میکرد که میتونست یونگی رو ببینه و همه وجودش تو خاطراتش ثبت کنه چون میدونه که همون قدر که تو ذهنش تصورش کرده زیباس.
YOU ARE READING
Medusa
Historical Fictionسد اند💫 +چرا رو تو کار نمیکنه؟تو الان مستقیم زل زدی به من. _چون من نمیتونم ببینم. پسر نابینا عاشق پسری میشه که مردم با یه نگاه به سنگ تبدیل میکنه.