7

339 66 2
                                    


_داری من کجا میبری؟

صدای خنده هوسوک باعث شد یونگی به نرمی به پسری که دستش محکم گرفته بود لبخند بزنه.

+دارم میبرمت یجایی که تا بحال بجز من کسی اونجا نبوده.

_اونجا برات خاصه؟

+اره خاصه،تو تونستی اعتماد من بدست بیاری و من میخوام اینجا مکان ما باشه بجای این که فقط مال من باشه.

هوسوک حس کرد که گونه هاش داغ شدن و یه لبخنده خیلی بزرگ زد و دست یونگی محکم تر گرفت.

اون میدونست داره احساساتی برای یونگی در وجودش شکل میگیره و این میترسوندش چون هر اتفاقی ممکن بود بیوفته.

اون ارزو میکرد که میتونست یونگی رو ببینه و همه وجودش تو خاطراتش ثبت کنه چون میدونه که همون قدر که تو ذهنش تصورش کرده زیباس.

MedusaWhere stories live. Discover now