+شماها کدوم خری هستید؟/بهش نگاه نکن ته،به سنگ تبدیلت میکنه.
جانگکوک با یه رگه از چندش شدن تو لحنش این حرف زد و باعث شد یونگی عصبانی بشه.یونگی با یه لحن سرد گفت
+پس درمورد کار هایی که میتونم بکنم شنیدی،تبریک میگم حرومزاده ها،گورتون گم کنید قبل از این که هر جفتتون به سنگ تبدیل کنم._لطفا بهشون اسیب نزن یونگی،اونها دوستام هستن.
هوسوک هنوز هم داشت گریه میکرد،یونگی به پسر گریون نگاه کرد و قلبش شکست.به سمت هوسوک دویید و اون دوتا پسر که از ارتباط چشمی دوری میکردن کنار زد.
یونگی سعی کرد هوسوک اروم کنه.
+بیبی مشکلی نیست،من اینجام،حالت خوبه.دیدن اروم شدن هوسوک توسط یونگی باعث عصبانیت جانگکوک شد، انگار اون کنترل ذهن خودش نداشت.
اون یه خنجر دراورد و باعث شد چشم های تهیونگ از تعجب گرد بشه.
&جانگکوک نه.
تهیونگ فریاد کشید ولی دیگه خیلی دیر بود چون صدای برخورد خنجر با پوست یونگی شنیده شد._یونگی!
هوسوک فریاد کشید وقتی حس کرد که یونگی داره میوفته.+چرا این کار کردی؟
یونگی به جانگکوک نگاه کرد و این سئوال پرسید ولی جانگکوک داشت به هوسوک نگاه میکرد./تو یه هیولایی.
هوسوک از روی تخت بلند شد و بدن یونگی رو روی زمین پیدا کرد،سر یونگی روی پاش گذاشت و به گریه کردن ادامه داد.
هوسوک از بین هق هق هاش گفت.
_یونگی تو خوب میشی.تهیونگ سر جانگکوک داد زد.
&چجوری تونستی اینکار بکنی؟/این اتفاق باید میوفتاد.
YOU ARE READING
Medusa
Historical Fictionسد اند💫 +چرا رو تو کار نمیکنه؟تو الان مستقیم زل زدی به من. _چون من نمیتونم ببینم. پسر نابینا عاشق پسری میشه که مردم با یه نگاه به سنگ تبدیل میکنه.