23

270 60 9
                                    


+شماها کدوم خری هستید؟

/بهش نگاه نکن ته،به سنگ تبدیلت میکنه.
جانگکوک با یه رگه از چندش شدن تو لحنش این حرف زد و باعث شد یونگی عصبانی بشه.

یونگی با یه لحن سرد گفت
+پس درمورد کار هایی که میتونم بکنم شنیدی،تبریک میگم حرومزاده ها،گورتون گم کنید قبل از این که هر جفتتون به سنگ تبدیل کنم.

_لطفا بهشون اسیب نزن یونگی،اونها دوستام هستن.
هوسوک هنوز هم داشت گریه میکرد،یونگی به پسر گریون نگاه کرد و قلبش شکست.

به سمت هوسوک دویید و اون دوتا پسر که از ارتباط چشمی دوری میکردن کنار زد.

یونگی سعی کرد هوسوک اروم کنه.
+بیبی مشکلی نیست،من اینجام،حالت خوبه.

دیدن اروم شدن هوسوک توسط یونگی باعث عصبانیت جانگکوک شد، انگار اون کنترل ذهن خودش نداشت.

اون یه خنجر دراورد و باعث شد چشم های تهیونگ از تعجب گرد بشه.

&جانگکوک نه.
تهیونگ فریاد کشید ولی دیگه خیلی دیر بود چون صدای برخورد خنجر با پوست یونگی شنیده شد.

_یونگی!
هوسوک فریاد کشید وقتی حس کرد که یونگی داره میوفته.

+چرا این کار کردی؟
یونگی به جانگکوک نگاه کرد و این سئوال پرسید ولی جانگکوک داشت به هوسوک نگاه میکرد.

/تو یه هیولایی.

هوسوک از روی تخت بلند شد و بدن یونگی رو روی زمین پیدا کرد،سر یونگی روی پاش گذاشت و به گریه کردن ادامه داد.

هوسوک از بین هق هق هاش گفت.
_یونگی تو خوب میشی.

تهیونگ سر جانگکوک داد زد.
&چجوری تونستی اینکار بکنی؟

/این اتفاق باید میوفتاد.

MedusaWhere stories live. Discover now