تونی:
من و استیو...
آه من و... استیو...
ما از هم جدا شدیم!
برای همیشه این دفعه!
اگرچه نه به اون شکل که بقیه انجامش میدن...
ما طلاق نگرفتیم!!
ما فقط... به این نتیجه رسیدیم که اینطوری بهتره
به نفع همه است
چون همش یه دروغ بود
یه ظاهر فریبنده
زندگی مشترکی که نمیخواستیم باور کنیم به آخرش رسیده...
و این هیچ ربطی به باکی یا هیچ کس دیگه نداشت
میدونی..
من فقط... یه زمانی میخواستم اون عشق اساطیری که ازشون شنیده بودم رو بچشم!
و شاید همش از سر یه کنجکاوی بچگانه شروع شد
چون عاشق اون حسی بودم که درمن به وجود میاورد نه خودش...
و اون هم...
من براش مثل به تخته چوب شکسته ای بودم که اون رو از سرگردونی توی دریای بی انتهای زمان حال نجات داد..
اما...
کدوم آدم عاقلی اون تخته شکسته رو به قایق نجات ترجیح میده؟
میدونم تشبیه مضخرفیه... اما همه چیز توی ذهن من این طور میگذره...
یه وابستگی بیشتر نبود...
یه وابستگی دوطرفه!
من میخواستم که بمونه
اما نه اینجوری...
نمیخواستم مجبور به تحملم باشه
میخواستم من رو ترجیح بده...
میخواستم من رو انتخاب کنه!
اما نتونست... نخواست... نمیدونم!
مهم نیست دیگه!!
فقط...من دیگه نمیخوام اون تخته شکسته باقی بمونم
از حسش حالم بد میشه...
به کسی نیاز دارم که تکیه گاه من بشه
نه من تگیه گاه اون
ما جفتمون شکستیم...
بیش از اندازه که دیگه نمیتونیم تحمل کنیم همدیگه رو...
من و باکی هم...
ما از اول هم قرار اشتباهی گذاشتیم
نباید به جای استیو تصمیم میگرفتیم
نباید توی عمل انجام شده قرارش میدادیم...
استیو... بعداز اون یه آدم دیگه ای شد!
نمیدونم چطور تعریف کنم
دیگه اون آدم سابق نبود! نه اونی که برای منه و نه اونی که برای باکیه...
دیگه هیچکدومشون نبود...
و ما... ما این بلا رو سرش آوردیم!!
یه زمانی فکرمیکردم باید از باکی بخاطر از خودگذشتگیش ممنون باشم...
و بودم یه مقطعی...
ولی الان نه!!
برای همین هم درنهایت همه چیزو به استیو گفتم
هرچیزی که بین من و باکی گذشت
و اون هم...
خیلی عجیب برخورد کرد!
خندید
وگریه کرد
و بخاطر کاری که کرد فحشش داد!
و بعد خودش رو فحش داد و مقصر دونست
و...
اون شب اشک های زیادی ریخته شد...
و این قطعا پایان کار ما بود
کتابش رو برای همیشه بستیم و گذاشتیم کنار!
وحالا هم همه چیز بهتر شده...
من... سر عقل اومدم و اون هم
داریم مثل دوتا آدم بالغ بچه هامون رو بزرگ میکنیم
مثل دوتا دوست...
توی یه خونه... با اتاق هایی جدا از هم
و بچه هام...اولش راضی نبودن به این تغییر
ولی حالا کنار اومدن
و منم... حس خوبی به این تغییرات دارم!
حس میکنم از باری که روی شونه ام بود رها شدم
با گفتن تمام احساساتم و چیزایی که توی دلم تلنبار شده بود، انگار از دردی که به خودم میدادم دور شدم
و میدونی...
میخوام بازم انجامش بدم
یعنی باید انجامش بدم
راه دیگه ای نیست!
چون باید این اتفاق بیوفته...
اره شاید میخوام اینجوری کمتر احساس گناه کنم
تقصیرهارو از روی شونه ام بردارم...
اما این بار برعکس دفعه قبل از واکنش استیو میترسم
اون...
اون به هیچوجه قرار نیست با این قضیه کنار بیاد و من..
واقعا خسته ام از دعوایی دوباره
نمیخوام باعث جدایی تیممون بشم!
ما همه سعی کردیم با چنگ و دندون اون رو سرپا نگه داریم
حتی بعداز طلاق ناتاشا و کلینت و جدایی من و استیو...
ما تمام سعیمون رو کردیم... مخصوصا در زمانی که هممون تو بدترین شرایط روحی بودیم...
کنارهم ایستادیم تا جلوی یه حمله دیگه به زمین رو بگیرم
که البته... مقصرش من بودم...
میدونم.. میدونم..
ولی حالا همه چیز خیلی آسون تر میشه اگه تحت کنترل قرار بگیریم!...که دستوری از بالا بهمون برسه و هرکسی به هرجهتی نره...
دوست دارم همشون این رو ببین و بفهمن...
اما قسمتی از ذهنم انگار از همین حالا میدونه جبهه گیری استیو چطور خواهد بود
فقط دعا میکنم...
برای بچه هام!
نمیخوام دوباره تنشی توی این خانواده بیوفته
نمیخوام...
گاد...
کاش اینقدر همه چیز سخت نبود!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 2
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل دوم توصیحات: بعداز دوسال از اتفاقات افتاده میون استیو و تونی و باکی، باکی دوباره مجبور شد قدم به شهری بزاره که فکر نمیکرد دیگه هیچوقت بهش برگرده... حالا دیدن استیو براش یه خط قرمز بود ک...