-خب پیداش کردم...
هارلی روی صندلی چرخدارش، چرخید و به طرف کلینت و جاستین که روبه روی میزی ایستاده بودند رفت
روبه کلینت گفت
-همونی که شناساییش کردی...
و تبلتش رو مقابل کلینت قرار داد. کلینت لحظهای متفکر بهش چشم دوخت و بعد گفت
+اره خودشه!
-چیز زیادی ازش نتونستم پیداکنم... ولی فکرمیکنم این دفترکارشه...
با چند لمس ساده روی تبلتش محلی رو داخل نقشه به نمایش گذاشت که طبق گفتهاش دفتر کارش بود. همون دلال اسلحهای که چند وقتی بود دنبالش بودند و اون هر دفعه یک قدم ازشون جلوتر بود!
روند کاری چندماههاشون اینطور بود که مجرم رو گیر بندازن و بعد با پلیس تماس بگیرن تا بقیه کارشون اونها انجام بدن...
البته خودشون هم قبول داشتن همین کار هم ایراداتی توش داره، خیلی از کسایی که گیر مینداختن مدت زیادی تو بازداشتگاه نمیموندن و با پارتی بازی و هرچیزی خیلی سریع دوباره به زندگی گذشتهاشون برمیگشتن و روز از نو و روزی از نو!!...ولی خب... درحال حاضر این بهترین کاری بود که میتونستن انجام بدن.
مخصوصا کلینت که نیاز به کاری برای نشون دادن مخالفتش با این چارچوب مسخرهای که به اسم قرارداد سکوویا بهش وارد کردن، داشت!
البته نه جوری که همه متوجه مخالفتش بشن
صرفا کاری که دل خودش رو خوش کنه
جاستین کمی نقشه رو باز و بسته کرد و کت چرمش رو از روی دسته صندلی برداشت
_خب پس بزن بریم
هارلی بهش سری تکون داد و از جاش پتشد. قبل از اینکه بتونن حرکت دیگه ای بکنن کلینت گفت
+هی صبر کنید!
و دستش رو به طرف جاستین گرفت تا مانعش بشه و روبه هارلی گفت
+ما چی ازش میدونیم؟
هارلی به طرف میز خم شد و شروع به ورق زدن عکس هایی که ازش داشت شد
-اینکه قبلا توی ارتش کار میکرده. اما اخراج شده.... انگار با یکی از فرمانده هاش به مشکل خورده بوده. بعدش هم کلا ناپدید میشه.... راستش خیلی چیز زیادی ازش ثبت نشده. نه خلافی داشته نه جرمی مرتکب شده نه حتی مظنون پروندهای بوده....
+یه خلافکار بی سروصدا...
_بهش میخوره که دلال اسلحه باشه!
کلینت با خنده به جاستین نگاه کرد
+مگه دلال های اسلحه چطورین
_نمیدونم یه قیافه خشنی داره... ارتشی هم که بوده
پوزخندی به حرف جاستین زد و گفت
+بهتره فعلا منصرفش بشیم. تا دوباره کاری نکرده.... ما حالا با رفتنمون به اونجا فقط درگیر یه ماجرای جدید میشیم!
-چه ماجرایی؟؟
هر دو متفکر به کلینت زل زدند
+خب هرچیزی میتونه باشه! این آدم کار بلده... با اونای دیگهای که فرستادیم گوشه زندان فرق داره... منم نمیتونم شماهارو تنها بزارم. اگه مشکلی پیش بیاد....
هارلی بهش برخورد. بادی به غبغب انداخت و گفت
-ما از پس خودمون برمیایم!
جاستین هم ابرویی بالا داده و دست به سینه شد. اون بدتراز اینها روهم با باکی از سر گذرونده بود!
مسئله این بود که کلینت حالا نمیدونست اونها از پس چه کارهایی برمیان...
-به من اعتماد کن کلینت!!
_ما بدتراز اینهاشم پشت سر گذاشتیم... اتفاقی نمیوفته!
+اوکی... پس اگه مشکلی پیش اومد براتون نیروی کمکی میفرستم!
-خب...
درواقع هارلی به نظرش رسید نیروی کمکی خیلی هم میتونه خوب باشه. مخصوصا اگه اون نیروی کمکی واندا باشه که با یک اشاره از مخمصه نجاتشون بده. بهرحال چه میخواستن قبول کنن چه نه هرچقدرهم قوی و باتجربه باشن نمیتونن با افراد زیادی درآن واحد بجنگن...
هارلی و جاستین آماده شدند و باهم از پناهگاهشون خارج شدند و به طرف آدرسی که داشتند حرکت کردند. جاستین حالا به خوبی میتونست با موتورهایی که هارلی ارتقاشون داده کار کنه و بنظرش اون پسر واقعا یه نابغه بود.
کارهایی ازش برمیومد که هیچکس جز اون نمیتونست انجامش بده
نه حتی شخص تونی استارک
و این رو فقط چون دوستپسرش بود نمیگفت! واقعا به این قضیه باور داشت! بالاخره پسر دو سوپرهیرو بود و این کمترین چیزی بود که میشد راجع بهش تصور کرد.
باهم وارد ساختمون شدند. درحالی که هارلی جلو میرفت و دو گوی شناور درهوا در اطرافش به پرواز دراومدن و جاستین پشت سرش اسلحهاش رو درآورده و درست شبیه به باکی قدم برمیداشت.
هارلی با یک چشم بهم زدن در دفتر رو باز کرد و هر دو به داخل رفتند. اما نه خبری از دلال اسلحهای که دنبالش بودند بود، نه خبری از همراهان متعصبش...
و اتاق ها به طرز عجیبی بهم ریخته بود. بیشتر به نظر میرسید که ازشون دزدی کرده باشن. برگه هایی روی زمین ریخته و همه جای اتاق رو پر کرده بود.
-اینجا چه خبره؟؟؟
هارلی به اتاق اصلی رفت. جایی که به نظر میرسید اتاق رئیس دفتر بود. همه چیز برای جفتشون دور از ذهن بود. فکرش رو هم نمیکردن با این وضعیت روبه رو بشن
_راستش رو بخوای من فکر میکردم اینجا هم قبل از اومدن ما خالی کرده باشن...
-شایدم چیزای مهم رو برداشتن و رفتن
هارلی چرخی توی اتاق زد و گفت
-ولی اینجوری به نظر نمیاد!
و مجسمهای که شبیه به نماد هایدرا بود رو از روی قفسه کتابخونه برداشت و مقابل جاستین گرفت
-این شبیه نمادیه که هایدرا ازش استفاده میکرد!!!
جاستین مجسمه رو توی دستش گرفت و مشغول برنداز کردنش شد
-این ادم تو لیست باکی نبوده؟
جاستین سری به طرفین تکون داد
_نه.... نه تاجایی که من میدونم...
-یعنی ممکنه کار هایدرا باشه؟؟
هارلی ناخودآگاه این جمله رو به آرومی به زبون آورد. اما جاستین قاطعانه جواب داد
_فکر نمیکنم...
هارلی داخل گوشیش به هوش مصنوعی که تازه ساختنش رو تموم کرده بود گفت
-کاوناشی... عکسشو بفرست برای کلینت...
صدای شبح مانندی از داخل ایرپاد هاشون پخش شد
«انجام شد»
هارلی واقعا برای رسیدن به اون صدا تلاش زیادی کرده بود.
جاستین بعداز از نظر گذروندن همه جا روبه هارلی کرد و گفت
_حالا چیکار کنیم؟ بنظر نمیرسه چیز بدرد بخوری اینجا پیدا کنیم...
شونه ای بالا انداخت و درجواب حرف جاستین گفت
-کلینت؟
+دارم میبینم عکسی که فرستادی رو... این قضیه داره عجیب میشه!... بهتره زودتر از اونجا بیاید بیرون...
_کلینت ما حواسمون...
قبل از اینکه جاستین دوباره بنا به مخالفت بزاره کلینت سریع گفت
+نه جداً میگم. یه رفت و آمدهای مشکوکی دارم میبینم
هولی شت... نکنه برامون تله گذاشته بودن؟
صدا پاهایی که از پشت سر به طرفشون میومدن زیادتر از حد تصورشون بود. جاستین نگاهی از پنجره به پایین انداخت تا به نحوی به دنبال راه فرار بگرده. اما شانس پریدن و سالم موندنشون از طبقه ۵ام کمتر از اونی بود که بخوام ریسکش رو بپذیرن...
-جاست...
هردو نگاهی به هم انداختن و گارد گرفتند. با شکستن در و ورود گاز اشک آور به داخل هر دو وارد حمله شدند و سعی کردند تا جایی که میتونن خودشون رو به طرف در خروجی بکشونن...
کاری که هر لحظه براشون غیرممکنتر میشد
هارلی درگیر مبارزه با کسی که جثهای بزرگتراز خودش داشت به کلینت گفت
-کلینت اون نیرو کمکی که گفتی الان میتونه خیلی کمک کننده باشه ها!!!
و به خیال اومدن واندا و نجاتشون دل خوش کرده بود که با تاری که از کنار گوشش رد شد و به مرد مقابلش خورد شوکه شده برگشت و به کسی که از پنجره تازه وارد ساختمون شده خیره شد. لحظهای حتی فراموش کرد داخل چه موقعیت حساسی هستند و با عصبانیت برادرانهای اسمش رو صدا کرد
-پیترررررر!!!!.....اینجا چه غلطی میکنی؟
پیتر شونهای بالا انداخت و با خنده گفت
+مگه نیرو کمکی نمیخواستی؟...اومدم عصتون رو نجات بدم
.
هارلی با عصبانیت در رو باز کرد و به داخل رفت. وسایلش رو روی میز انداخت و با صدای نسبتا بلندی شروع به صحبت کرد
-این چه کاری بود کردی!!!
لحن سرزنشگرانهاش باعث شد کلینت به طرفش جبهه بگیره...
دستش رو جلو آورد و سعی کرد به آرامش دعوتش کنه
+هارلی یه دقیقه گوش کن!
هارلی بدون اینکه اجازه بده جمله کلینت تموم بشه سریع گفت
-نه کلینت نمیتونم! هیچ دلیلی قانع کننده وجود نداره برای این کار!! تو خودت هم خوب میدونی اگه یه اتفاقی واسش میوفتاد چی میشد؟ ما باید جواب دد رو چی میدادیم؟
کلینت به جاستین و پیتر که پشت سر هارلی وارد اتاق شده و یه گوشه ایستاده و نظارهگر دعواشون بودند، نگاهی انداخت و دوباره به طرف هارلی برگشت
+هارلی...
هارلی دوباره میون حرف کلینت پرید
-اون فقط ۱۶سالشه!!!
پیتر دیگه سکوت رو جایز ندید و به جای کلینت جواب هارلی رو داد
_اره ولی توانایی هام از همتون بیشتره!!
-تو حرف نزن!!
هارلی بدون اینکه به طرفش برگرده جوابشو داد و این پیتر رو عصبانیتر از قبل کرد
_مشکل تو اینکه نمیخوای قبول کنی که من از تو قویترم!!
جاستین از جاش پاشد و بازوی پیتر رو گرفت و به طرف خودش کشید
_پیتر بس کن!!
هارلی با این حرف پیتر برافروخته چرخید و قبل از اینکه لب باز کنه تا جوابی درخور حرف پیتر بده، جاستین با نگاهش بهش التماس کرد که تمومش کنه و زیر لب اسمش رو آورد
_هارلی...
کلینت به طرفشون اومد و بین هارلی و پیتر قرار گرفت و گفت
+اون از پس خودش برمیاد هارلی. بالاخره که باید از به جایی یاد بگیره دیگه... ما خیلی وقته باهم تمرین کردیم. پیتر پسر محتاطیه...
کلینت تا اونجایی که تونست سعی کرد از پیتر و توانایی هاش تعریف کنه، اما جوری هم به نظر نرسه که انگار داره بیجهت طرفداری میکنه!
خودش هم میدونست که وارد کردن پیتر به این کار خیلی ایده خوبی نیست. اما خب نمیتونست دربرابر اصرارهای اون پسر مقاومت کنه. میدونست اگه قبول نکنه اون درهرصورت کار خودش رو میکنه و این بیشتر به ضررشه...
استیو و تونی هم زمانی میخواستن پیتر رو برای ورود به اونجرز آماده کنن، وگرنه براش زره نمیساختن و تعلیمش نمیدادن...
میدونست داره خودش رو با این حرفا قانع میکنه، اما خب تا حدودی هم درست بود...
هارلی نگاهش رو از پیتر برداشت و روبه کلینت کرد
-تو بهش پیشنهاد دادی وارد گروه بشه؟؟
هنوزم عصبانی بود. اما نمیخواست الکی داد و بیداد کنه. میدونست این رسمش نیست! درسته که پیتر بهتر از اون میتونست از پس خودش بربیاد و کارش توی مبارزه خیلی بهتراز هارلیه، اما بازم نمیتونست خودش رو ببخشه اگه کوچکترین اتفاقی براش میوفتاد. چون میدونست هم استیو هم تونی اون رو مقصر خواهند دونست که چرا به عنوان یک برادر بزرگتر حواسش به پیتر نبوده!
استیو همیشه میگفت همراه باکسی که دوسش داری به جنگ بری نیمی از تمرکزت رو بهم میزنه، چون همیشه نگران این هستی که نکنه اتفاقی براش بیوفته و علاوه بر محافظت از جون خودت دغدغه محافظت از اون شخص روهم داری...
برای هارلی وجود جاستین خودش یه عامل حواس پرتی بود، چون از نقطه ضعف هاش خبر داشت و میدونست چقدر راحت ممکنه فریب حریفش رو بخوره...
این قضیه با ورود پیتر دیگه غیرقابل تحمل میشد
چون میدونست پیتر واقعا آماده این کار نیست. با وجود توانایی هایی که داره...
مطمئنا اگه تونی یا استیو هم بودند همین تصمیم رو میگرفتن. پس حالا که نیستن هارلی جا جاپای اونها میگذاشت...
+نه خودش اصرار داشت!
کلینت گفت و عقب رفت و روی میز نشست. پیتر از نگاه هایی که بین کلینت و هارلی ردوبدل شد متوجه ماجرا شد و با ناراحتی گفت
_تو واقعا حسودی هارلی!!!
جاستین بازوی پیتر رو سفتتر گرفت تا از پرش ناگهانیش و دعوایی که ممکن بود به زدوخورد منجر بشه جلوگیری کنه
_نمیتونی ببینی که من یه قدرتی دارم و تو نداریش!! من با دد و پاپز و عمه نات هم تمرین کردم. اونا همشون گفتن که کار من خوب بوده!! ولی تو هنوز نمیخوای قبول کنی که من میتونم از پسش بربیام!
هارلی ابرو بالا داد و این بار آرامش گفت
-اگه وسط مبارزه هم دستگیر بشی جواب دد رو خودت میدی؟
پیتر هیستریک خندید و بازوش رو از چنگ جاستین بیرون کشید
_تو اگه دستگیر بشی جوابش رو خودت میدی؟؟
-معلومه که میدم!!!!... چون من ۱۸سالمه به سن قانونی رسیدم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم...تو هنوز ۱۶سالته پیت!
اشک به چشم های پیتر دوید. این اصلا انصاف نبود!
_خیلی بیرحمی!!... همه که قرار نیست به حرف تو باشن!! من خودم تصمیم میگیرم....
-اگه میخوای خودت رو به کشتن بدی برو اون بیرون و بده، تصمیمش با من نیست! اما تو اینجا جایی نداری...
و روبه کلینت کرد
-اگه تو جواب دد رو میدی که چرا قبول کردی پیت هم توی این کار باشه من حرفی ندارم! اما توهم خوب میدونی که نظر دد چیه...
اره متاسفانه کلینت هم خوب میدونست که تونی چه عکسالعملی به این وضعیت نشون میده! وارد کردن هارلی خودش میتونست براش به دعوای عجیب و غریب به وجود بیاره ولی پیتر.... فکر نمیکرد اون موقع بتونه از پس تونی بربیاد!
کلینت چیزی نگفت و سکوتش به اندازه کافی نشوندهنده جوابش بود!
پیتر با التماس به کلینت زد و کلینت وقتی نگاههای غمگین پیتر رو دید بالاخره به حرف اومد
+فعلا برو پیتر! الان وقت آتیش سوزوندن تو نیست... ما بعدا باهم حرف میزنیم! خب؟؟
پیتر نگاهی به تک تکشون انداخت و بعد با ناراحتی از اتاق خارج شد و با خودش عهد کرد دیگه با هیچکدومشون حرف نزنه!!
با رفتن پیتر هارلی نفس راحتی کشید و روی نزدیکترین صندلی نشست و دستشو به زیر چونهاش زد.
خودش هم از ناراحتی پیتر ناراحت شده بود
اما بهتر بود ناراحت باشه و زنده تا اینکه بخواد اتفاقی براش بیوفته....
اگه اتفاقی میوفتاد هیچوقت نمیتونست خودش رو ببخشه
جاستین به بالای سر هارلی رفت و شونهاش رو فشرد و لبخند همدردانهای زد. کلینت برای اینکه این جو سنگین شکل گرفته بینشون رو از بین ببره عکسی که هارلی چند ساعت قبل براش فرستاده بود رو دوباره باز کرد و مجسمهی مرسوم به هشتپای هایدرا به نمایش دراومد
+این چه معنی میتونه داشته باشه؟
جاستین برای عوض کردن فضا با کلینت همراه شد
_اگه بخوایم مثبت فکر کنیم یه جور یادگاری یا ادای احترامه... اگه منفی بخوایم فکر کنیم هنوز هایدرا هست و باکی نتونسته ماموریتش رو به سرانجام برسونه و همشون رو از بین ببره....
هارلی بالاخره به حرف اومد
-اگه هایدرا باشه باید چیکار کنیم؟ اصلا چطوری بفهمیم هایدرا هست یانه؟
جاستین متفکر جواب داد
_باید باکی رو پیدا کنیم
هارلی با تعجب به طرفش برگشت
-باکی رو پیدا کنیم؟ مگه تو واکاندا نیست!؟
و جاستین تازه متوجه شد که گند زده...
نه که رازی باشه. اما چون نگفته بود، خیال گفتنش روهم نداشت...
خودش هم نمیدونست چرا نگفت. شاید چون حس میکرد اگه بگه اون آرامشی که باکی ازش حرف میزد ممکنه به هم بخوره و اون این رو نمیخواست. با اینکه با حرفش مخالف بود ولی به نظرش احترام گذاشت.
اما الان دیگه نمیتونست چیزی رو لاپوشونی کنه
_خب باکی بیدار شده...
هارلی شوکه شده جواب داد
-از کی؟
جاستین بی هیچ حرفی بهش زل زد و هارلی دوباره گفت
-چند وقته که بیدارشده جاستین؟
_خودمم دقیق نمیدونم خب؟....
گفت و صندلی رو کشید و روبه روی هارلی گذاشت و کنارش نشست
_منم هفته پیش فهمیدم. بهم زنگ زد و گفت از واکاندا رفته....
-چی؟؟؟
_گفت میخواد تنها باشه!
-یعنی چی؟؟
_یعنی نمیخواد کسی رو ببینه...
با لکنت گفت
-پس... پاپز... چی؟
_نمیدونم هارل...
-تو چرا سعی نکردی منصرفش کنی؟
جاستین با خنده گفتذ
_بنظرت اینا آدمایین که بشه منصرفشون کرد؟
-کاش به من میگفتی...
-چرا به من نگفتی؟؟؟
جاستین شونه بالا انداخت
_اهمیتی داشت مگه؟ درهرصورت که فکر میکنم تا یه مدت طولانی قرار نیست ببینیمش...
هارلی دستی به موهاش کشید و با عصبانیت گفت
- واااای دلم میخواد بکشمش!!!!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 2
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل دوم توصیحات: بعداز دوسال از اتفاقات افتاده میون استیو و تونی و باکی، باکی دوباره مجبور شد قدم به شهری بزاره که فکر نمیکرد دیگه هیچوقت بهش برگرده... حالا دیدن استیو براش یه خط قرمز بود ک...