تا به زمین نشستند استیو از خواب پرید. دستی به چشمای خستهاش کشید و با نشستن توی جاش متوجه هارلی و پیتر شد که با فاصله کنارش نشسته خیلی آروم به خواب رفتند. لبخندی از دیدنشون روی لب هاش نشست. چندوقتی میشد پسرهاشو آروم در کنار هم ندیده بود. از یه جایی به بعد دیگه به سختی همدیگه رو تحمل میکردن و دعواهاشون خیلی سریع بالا میگرفت...
خیلی دوست داشت بدونه تو این مدت چی تغییر کرده! درسته که از طریق تماس های تلفنی گاه و بیگاهش جویای احوالشون بود، اما هیچوقت احساس نکردهبود که باید از رابطهاشون باهم، هم سوال بپرسه...
حالا انگار یه اتفاقی افتاده که بالاخره باهم به صلح رسیدند!به دنبال شخص خاصی چشم به جای جای کابین گردوند که با نگاه خیره ناتاشا روبه رو شد. انگار در حین ارتکاب جرم دستگیر شده قبل از اینکه بتونه چیزی بگه ناتاشا گفت
-تا الان اینجا بود. پسرا راضیش کردن یکم استراحت کنه!
نگاهی به در کابین کرد و گفت
-ولی الان دیگه باید سر و کله اش پیدا بشه!
استیو سری تکون داد. انگار که اهمیتی به حرفای ناتاشا نمیده! اما ته ذهنش نفس راحتی کشیده بود. اول از اینکه باکی اینجاست و همه این اتفاقات خواب و خیال نبوده و دوم اینکه اون اینقدر نگرانش بود تا به هیچکس اجازه درمانش رو نده و خودش شخصا گلوله رو از داخل بدنش بیرون بکشه و زخمش رو پانسمان کنه و تازه بعداز اون با وجودی که بهش گفته بود تنهاش بزاره طبق گفته ناتاشا بالاسرش ایستاده و مراقبش بوده...
البته که درمقابل تمام توجیه های قلبش، مغزش حرف آخر رو زد که «استیو حالا دیگه نباید به راحتی کوتاه بیاد» و ختم جلسه رو اعلام کرد! هنوز خیلی راه تا خوب شدن باهم فاصله داشتند. خیلی حرف ها باید زده میشد تا استیو اینبار اعتماد کنه و قلب شکستهاش رو به دستش بسپره!!
با گفتگوی ناتاشا و استیو، پیتر و هارلی متوجهاشون شدند و هرکدوم یک طرف استیو نشستند و با سوالاشون سعی در اطمینان از حال پدرشون داشتند
_هی.... پاپز خوبی؟ ما خیلی نگرانت شده بودیم!!
دستی به سر جفتشون کشید و با لبخند جواب داد
+خوبم بچه ها
دلتنگی از نبود این چندماهش و اشتیاق از دیدنش و نگرانی از وضعیتی که داخلش قرار داشت، مخلوطی از احساسات هارلی و پیتر بعداز پیدا کردن استیو بود! جوری که دوست نداشتن حتی یک ثانیه هم ازش دور بمونن و این رو استیو خیلی خوب احساس میکرد و با کمال میل حاضر بود تک تک لحظاتش رو در کنار پسرهاش بگذرونه...
درهای کوئین جت باز شد و سم به همراه باکی و جاستین به بقیه ملحق شدند تا باهم پیاده شوند. استیو با کمک هارلی و پیتر جلوتر از همه حرکت میکردند و در پشت اونها ناتاشا و سم به دنبالشون میرفتند. سم بعداز مطمئن شدن از احوال استیو شروع به شوخی های همیشگیش کرد
باکی دو قدم دورتراز اون ها قدم برمیداشت و در حالی که چشمی برای حرفای سم میگردوند به همراهیشون ادامه میداد.
_ما واقعا نمیدونستیم تو کجایی و این دوتا وروجک یکدفعه بهمون خبر دادن که پیدات کردن و ما داشتیم از خوشحالی بال درمیاوردیم!!! البته وقتی فهمیدیم کجایی متوجه شدیم مشکل کجاست و تو چه جای خطرناکی محاصره شدی. البته با تمام این حرفا من هنوزم با آوردن باکی مخالف بودم و نمیدونم چه اصراری هارلی و پیتر یه این کار داشتن... واقعا ما نیازی بهش نداشتیم... خودمون هم میتونستیم از پس اوو عوضیا بربیایم!!... و چیزی که هنوزم منو شوکه میکنه اون دعواییه که باکی توی کوئین جت راه انداخت!!
سم بدون لحظهای درنگ صحبت میکرد و حتی اجازه به اینکه کسی به میون کلامش بپره نمیداد. رو به ناتاشا کرد و ادامه داد
_هی راستی بالاخره دعوا رو کی برد؟؟
و ناتاشا با خنده جواب داد
-معلومه دیگه اونی که عوضی تره
و به باکی اشاره کرد! بچه ها از جواب غیرمنتظرهاش خندیدند و استیو فقط در جواب کنایهی ناتاشا با قیافه حق به جانبی گفت
+ممنون!!!!
باکی چشم گردوند و رو به ناتاشا گفت
+Я не тот засранец Романов, которого вы всех настраиваете против меня!
(من اونقدر عوضی نیستم رومانوف که داری همه رو برعلیه من میکنی!!)
نات شونهای بالا انداخت و بیهیچ حرفی به مسیرش ادامه داد. جاستین پا تند کرد و خودشو به باکی رسوند. دستشو دور گردنش انداخت و گفت
_اشکال نداره.... ولی من طرف توم!!
از اینکه اون هم متوجه جمله روسیاش شده لبخندی زد و گفت
+معلومه که هستی!
و با دست آهنیش موهاشو بهم ریخت
از میون درختا که گذشتند به محوطه صاف و سرسبز دشت رسیدند خونهای نمایان شد.
-اینجا کجاست؟؟
استیو اصلا نمیدونست الان تو کدوم قاره هستن!!
_راستش....
هارلی نیم نگاهی به ناتاشا انداخت و جواب داد
+خونه کلینته.... کلینت و واندا بعداز بازنشسته کردن خودشون اینجا زندگی میکنن...
نگاه ها به طرف ناتاشا چرخید
+متاسفم که زودتر نگفتم عمه نات... اینجا امنترین جاییه که میتونید پیدا کنید... خیالتون از این بابت راحت باشه!
ناتاشا سری تکون داد و بیخیال به راهش ادامه داد. اون بهتراز هرکسی تو کنترل کردن احساساتش حرفهای بود!
استیو با بیمیلی قدم برداشت به دنبالش رفت. کلینت با دیدنشون از خونه بیرون اومد و به ایوان رفت.
-هی کلینت...
کلینت با همون لبخند همیشگیش گفت
_هی مرد... قیافهات افتضاحه!!!
استیو لبخندی زد
-باید قیافه اون یارو رو ببینی!
کلینت خندید و بغلش کرد. واندا بعد از کلینت به استیو خوش امدی گفت و از مقابلش کنار رفت تا به داخل خونه بره...
_هی نات...
ناتاشا لبخند مهربونی بهش زد و کلینت بی هیچ حرفی به بغل کشیدش. دلتنگی این چندماه امونش رو بریده بود! این عادت نداشت اینقدر از ناتاشا دور باشه، حتی وقتایی که باهم نبودن، چه وقتی که جدا شدن همیشه در کنار هم باقی مونده بودند و به عنوان همکار همچنان همدیگه رو مدیدند و در ماموریت ها در کنار هم مبارزه میکردند...
_میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود، رفیق؟
ناتاشا از بغل کلینت بیرون اومد و گفت
-خوشحالم که هنوزم منو به عنوان رفیقت حساب میکنی...
سم هم بعداز ناتاشا وارد خونه شد و به دادن دستی به کلینت بسنده کرد.
هارلی و پیتر و جاستین شور و اشتیاق کلینت رو برگردوند و از اون لحظه احساسی که درش قرار داشت بیرون کشیدند. دوباره خنده مهمون لباشون شد و با هرکدومشون شوخی خندهای کرد و در آخر وقتی نگاهش به باکی خورد،چشمهاش از تعجب گرد شد
_اوه خبر نداشتم که از خواب مصنوعی بیرون اومدی!!
+دیگه وینترسولجری وجود نداره. میتونی از این بابت مطمئن باشی....
و واندا که تا اون لحظه ساکت بود به جای کلینت جواب داد
_خوشحالم میبینمت مستر بارنز.... اگر برای کابوسهات نیاز به کمک داشتی میتونی رو کمک من حساب کنی...
باکی با دهانی باز به واندا خیره موند. اون به هیچکس راجع به کابوس هاش نگفته بود!! چشم های اون دختر عجیب بود! انگار روحش رو از بدنش بیرون میکشید
سری تکون داد و به داخل رفت
پیتر و هارلی همه جا مواظب استیو بودند و در تلاش بودند تا اسباب آرامششو فراهم کنن. توی این کار هم باهم مسابقه گذاشته بودند که کدوم زودتر لیوان آب رو به دستش میده و کدوم زودتر بالشتک رو پشتش میزون میکنه...
کلینت به کارهاشون میخندید و با سم دستشون میانداخت
استیو بعداز جاگیر شدندش بالاخره سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود پرسید
-چطور منو پیدا کردید...
+پیتر پیدا کرد!
هارلی سریع جواب داد و پیتر در جواب حرف هارلی با خجولی گفت
_البته با کمک هارلی... وگرنه من که اول اشتباهی باکی رو پیدا کردم...
اخم های استیو در هم رفت
-مگه... باکی...
و باکی سریع میون بحثشون پرید
+این چیزا الان مهم نیست. مهم اینکه تونستیم پیدات کنیم
استیو متوجه ایما و اشاره های هارلی و جاستین بهم شد و شکش بیشتر شد. ناتاشا به کمکشون اومد و گفت
_اره باکی راست میگه... و البته ماموریتت روهم به سرانجام رسوندی... اون پایگاه روهم پس گرفتی!
استیو قبول کرد که فعلا درباره حدسی که زدن بود حرفی نزنه و در جواب ناتاشا فقط سرتکون داد
_فقط کاش حداقل به ما میگفتی کجا داری میری...
استیو به ناتاشا خیره شد و لبخند شرمگینی زد. پشیمون بود؟ نه! ولی حداقل اینجوری این بحث هم خیلی زود عوض میشد.
شام در آرامش خورده شد. استیو و باکی از چشم توی چشم شدن باهم اجتناب میکردن و وقتی حواسشون نبود نیم نگاهی بهم میانداختن. کلینت و ناتاشا اما به ظاهر وضع بهتری داشتند و با خنده و شوخی سعی میکردند جو رو آروم کنند. پیتر تمام شب باکی رو زیرنظر داشت و باکی از نگاه های خیرهاش خسته شده بود!
آخر شب تا استیو از جاش پاشد که به اتاق مهمان بره باکی هم به همراهش بلند شد و گفت
+استیو صبرکن.... باید پانسمانت رو عوض کنم
و به این بهانه خواست لحظاتی رو درکنار استیو تنها سپری کنه.
-خودم میتونم انجامش بدم!! شب بخیر همگی!
و در مقابل چشم های متعجب همه از پله ها بالا رفت.
پسرا به پیش پدرشون به اتاق مهمان رفتند و ناتاشا به اتاق واندا رفت و باکی و جاستین و سم هرکدوم یکی از مبلهارو برای خوابیدن انتخاب کردند.
هارلی و جاستین مدتی رو در کنار هم داخل ایوان گذروندند و بعد وقتی هارلی هم به اتاقش برگشت باکی متوجه شد جاستین همچنان داخل ایوانه و کلافه از اینکه نمیتونست بخوابه از جاش پاشد و به پیشش رفت
جاستین از دیدنش جاخورد. سیگاری که توی دستش بود رو مخفی کرد و دود رو به آرومی از گوشه لبش بیرون داد. باکی بیخیال کنارش نشست دستشو دراز کرد و ازش خواست سیگارش رو بده. جاستین وقتی مطمئن شد باکی عصبانی نیست سیگاری تو دستش گذاشت و خودش هم به کشیدن ادامه داد
-چرا نخوابیدی؟؟
+نمیتونم...
باکی روی مود حرف زدن نبود. لم داده روی نیمکت و به فکر فرو رفته بود
-هنوزم کابوس میبینی؟
بی هیچ حرفی دود سیگارشو بیرون داد. جاستین کامل به طرفش چرخید و گفت
-هی مرد.... تو هیچوقت نگفتی تو واکاندا چی شد؟
+چیز زیادی واسه تعریف کردن نیست....
شمرده شمرده گفت
-تو گفتی... اونا تونستن وینتر رو ازت بیرون بکشن!؟
بالاخره به چشم هاش نگاه کرد و گفت
+اره... من ازاد شدم جاستین...
-پس کابوس هات....
شونه بالا انداخت. انگار که چیز مهمی نیست!
+خاطراتم که پاک نشده... هنوز میبینمشون...
+صدای فریادهاشونو میشنوم
+التماس هاشون!!
چشمشو بست و قبل از اینکه جاستین بتونه لب از لب باز کنه و بگه که اون تو نبودی گفت
+میدونم اون من نبودم... ولی الان انگار یه فیلم ترسناک هرشب و هرشب داره برام تکرار میشه!!
+و منم نمیتونم کاری بکنم تا جلوش رو بگیرم
-با واندا صحبت کن... اون کمکت میکنه... کارش همینه. میتونه ذهن آدمارو دستکاری کنه
سری به طرفین تکون داد
+نه جاستین... دیگه دلم نمیخواد ذهنمو در اختیار هیچکسی بزارم!
-میفهمم...
باکی ته سیگارشو انداخت و جاستین پاکتش رو درآورد و نخ بعدی رو بهش تعارف کرد و در همون حال گفت
-هی عام... وضعت با استیو چطوره؟
+خودت که میبینی... به زور باهام حرف میزنه...
-عام...
از جاش پاشد و یه نگاه به پنجره کرد تا مطمئن بشه همه خوابن و بعد یواشکی گفت
-میدونی که هارلی و پیتر تو شرایط خوبی نیستن!
+خب که چی؟
جاستین سیگار خودش رو انداخت و بعدی رو از پاکت بیرون کشید و درحالی که سیگارو گوشهی لبش گذاشته بود تا آتیشش بزنه گفت
-یعنی باهم اوکیِ اوکی نیستن...
باکی صاف نشست و درحالی که براندازش میکرد زیرلب گفت
+خب...؟
جاستین بیخیال جواب داد
-خب تو میتونی ازش استفاده کنی دیگه!
+که؟
سرش رو بلند کرد و با حرص جواب داد
-هوووف....اون مغز فاکیتو به کار بنداز بارنز!! برای اینکه سر صحبت رو با استیو باز کنی!
باکی اخم هاش توی هم رفت و به طرف جاستین متمایل شد
+اوکی بهش بگم که پسراش باهم ناسازگارن و بعدش چی شیتهد؟
-خب عام.... صحبتت رو ادامه بده دیگه! این موضوع مهمیه براش... مطمئنم بخاطر نگرانی که از پسراش داره بهت گوش میکنه و توهم میتونی یه گفتگوی بدون دعوا باهاش داشته باشی...
+خب... این خوبه!!! ولی نظرت چیه بعد از اون... این روهم بگم که تو باز داری زیادهروی میکنی و رسما دیگه معتاد شدی و از اونجایی که دیگه امیدی نیست بهت، بهتره تا دیر نشده هارلی رو نجات بدیم!
گفت و سیگار گوشه لب جاستین رو گرفت و جاستین ترسیده عقب رفت
-هیییییییی!!! وات دفاکککک؟؟
+بدش به من اون پاکت لامصبو... مثل اینکه یادت رفته قانونمونو! قرارمون هفتهای یه نخ بود!! چندتا تا الان کشیدی شیتهد!؟
درحالی که عقب میرفت نامطمئن زمزمه کرد
-تو مسئول زندگی من نیستی بارنز!!
+اوه جدا؟... وقتی کشتمت و جنازه ات رو یه جایی گم و گور کردم که کسی نتونه پیدا کنه میفهمی مسئولش من هستم یا نه!
-اونجوری فقط یه روح عصبانی رو دنبال خودت راه میندازی که تسخیرت کنه!
+تو نگران من نباش اگه میخواستم تا الان تسخیر بشم شده بودم!! قطعا روح های عصبانیتر از تو تلاششون رو کردن...
-اووووه پس به این چیزا اعتقادی نداری!؟
+کلا به چیزایی که تو به زبون میاری اعتقادی ندارم... رد کن بیاد اون پاکت کوفتیو!
جاستین پاکت سیگارش رو از جیبش درآورد و روی دست منتظر باکی گذاشت و با حرص گفت
-تو فقط داری اینو میگیری ازم که خودت بکشی...
باکی به صندلیش برگشت و مثل چند دقیقه پیش لم داد و درحالی که پاکت رو داخل جیبش میگذاشت نیشخندی بهش زد
+هاااه......حالا هرچی!
جاستین باز کنارش نشست و کمی به سیگار کشیدنش خیره شد و بعد به کنایه گفت
-الان دیگه ضرر نداره نه؟؟
+من سوپرسولجرم پسر... این چیزا رومن تاثیر نداره!!
-بالاخره یه روز میفهمم چی روت تاثیر داره...
باکی خندید و جاستین لحنش رو تغییر داد تا بتونه نرمش کنه
-هی میشه حداقل یه نخ بدی... خواهش میکنم! قول میدم آخریشه....
+جیسز چندماه تنهات گذاشتم باز این عادت زشتت برگشته؟.. دیگه چی میکشی؟
-باورکن فقط همینه! فقط و فقط سیگار... حتی گل هم نمیکشم!!!
+غلط کردی اگه بکشی...
بعد لحظاتی باکی بالاخره دلش به حال چشم های ملتمس جاستین سوخت سیگار نصفه روی لبش رو بهش داد
+بیا اینو بگیر...
-هی این که نصفه اس
+پس بدش به خودم
-نه غلط کردم!!
جاستین یه پک عمیق کشید و چشم هاشو بست و بعد به روبه روش خیره شد
-میدونی که تو چند ماه گذشته که نبودی رفتم به مامانم سر زدم...
به طرف باکی برگشت
-میدونی بعد دوسال که منو ندیده بود اولین چیزی که گفت چی بود؟
+چی؟
-حدس بزن
+نمیدونم... «دلم برات تنگ شده؟»
-میگم مامان من نه تو باکی!!!
+خب نمیدونم!!
میدونست ولی دوست نداشت به زبون بیاره
-گفت پول داری بهم قرض بدی!!
-و وقتی بهش گفتم نه گفت در ازای شیری که تو بچگی بهم داده باید بهش پول بدم... که زحمتم رو کشیده و از زندگیش زده تا بزرگم کنه و بلا بلا
وقتی مطمئن شد حرفش رو باکی تاثیر گذاشته ادامه داد
-میخواستم بگم دیدی بهت گفتم که اشتباه میکنی و اون هیچ علاقهای به من نداره.... ولی فکرکنم خودت الان دیگه فهمیدی....
سری برای خودش تکون داد و به نقطهای دور خیره شد
-منم بخاطر همین بردمش کمپ تا ترک کنه...
-آخرین باری که دیدمش همون روز بود که تو کمپ داد میزد و میگفت دیگه پسری به اسم جاستین نداره!
تلخ خندید
-حداقل الان دیگه علنیش کرد...
-ولی فکر اینکه....اگه بمیره... این میشه آخرین چیزی که به زبون آورده... راحتم نمیزاره!
+گاد... اون نمیمیره جاست...
باکی با ناراحتی توی جاش جا به جا شد و دستی به شونه جاستین کشید. جدای از تمام بحث ها و اذیت کردناش باکی واقعا از اون پسر خوشش میومد و در قبالش احساس مسئولیت میکرد. اونا دوسال در کنارهم زندگی کرده بودند! نه باکی کسی رو داشت نه جاستین... برای هم کس و کار هم شدن... حالا با شنیدن این حرفا باکی نمیتونست بیخیال باشه
خودش بهش گفته بود شانسش رو دوباره امتحان کنه و به مادرش سر بزنه. که خودش اگه مادرش زنده بود و میتونست یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینتش هیچ چیزی مانعش نمیشد! اما مثل اینکه اشتباه کرده بود....
پاکت سیگار رو از جیبش درآورد و به دستش داد
+بیا
به این نتیجه رسید که یه پسر ۲۰ ساله قطعا میدونه با زندگیش چیکار کنه و بهتره اینقدر اذیتش نکنه... شایدم حس ترحمش برانگیخته شده بود!
+اوکی اشکال نداره میتونی ازشون استفاده کنی... فقط زیاد نکش!!!!
جاستین خندید و از جاش پاشد
-گاااااد تو واقعا هردفعه گول این حقه رو میخوری!!
و قبل از اینکه باکی بتونه به طرفش حملهور بشه به طرف در ورودی رفت
+جاستین فولی مطمئن باش یه شب تو خواب میکشمت
-تو فقط حرف میزنی بارنز!! وگرنه تو این دوسال یه حرکتی میزدی!!!
+هنوزم دیر نشده...
-متاسفم که دیگه تهدیدت اثر نداره!
+گمشو برو بخواب تا نیومدم بخوابونمت!
و قبل از اینکه جمله اش تموم بشه جاستین به داخل خونه دویده بود. سری تکون داد و خنده به لبش اومد
+فاکینگ بچ!!
یک ساعتی بعداز جاستین بالاخره قصد خواب کرد و از جاش بلند شد و به داخل خونه رفت. از کنار جاستین گذشت که حالا روی مبل خوابیده بود و پتوش رو بیشتر روش انداخت و موهاشو بهم ریخت و لبخندی به صورت خوابالودش زد و بعد در کنارش خوابید
با صدای بوق ماکروویو از خواب پرید و توی جاش نشست. خونه همچنان در سکوت صبحگاهیش قرار داشت و جاستین در کنارش خوابیده بود. از جاش پاشد و به آشپزخونه رفت. استیو مشغول گرم کردن صبحونه بود
روی صندلی نشست و دستی به صورتش کشید
+هی.....
استیو که متوجه حضورش شده بود به زور جواب داد
-...هی!
+خوبی؟
-خوبم!
+بقیه کجان؟
-سم و نات رفتن برای ماموریت بعدی آماده بشن!!
استیو قهوهاش رو گرفت و مقابلش نشست
-کلینت و واندا هم رفتن به شهر تا مواد غذایی بخرن چون طبق گفته کلینت یه سوپرسولجر بس بود تا زخیره یک ماهشون رو تموم کنه... چه برسه به دوتا...
باکی هم با دیدن قهوه بلند شد و برای خودش ریخت
+پسرا کجان...
-خوابن...
باکی دیگه نمیدونست چه سوالی بپرسه تا استیو رو به حرف بیاره. مقابلش نشست و اول کمی از قهوهاش نوشید و بعد گفت
+جاستین هم خوابه...
-عجیبه که هنوز جرأت میکنه کنارت بخوابه بعداز این همه تهدید به مرگی که میکنیش!
+هی... همه حرفامون رو شنیدی!؟
-فقط وقتی که داد زدی یه شب تو خواب میکشمت...
باکی خندید و جواب داد
+اولا که این اولین بار نیست که کسی رو تهدید به مرگ میکنم و بعدم... اون لیتل شت حتی دیگه ازم حسابم نمیبره...
-اره خب... ولی اون موقع که تهدید به مرگ میکردی درواقع.....
استیو نمیتونست چطور به زبون بیاردش. باکی بیخیال گفت
+اره یه آدمکش نبودم... میدونم! ولی حداقل اینجوری بیشتر میترسن!!!
استیو پوزخندی زد و سرتکون داد
-نمیدونم چطوری دوسال رو با دعوا گذروندید...
باکی به صندلیش تکیه داد تا بهتر استیو رو ببینه
+اون پسر خوبیه... اوه راستی حرف دعوا شد
میون تردید از گفتن و نگفتن از ایدهی جاستین بالاخره گفت
+پیتر و هارلی تو شرایط خوبی نیستن...
-یعنی چی؟
نگاه استیو از قالب سردی بیرون اومد و رنگ نگرانی گرفت
+یعنی... عام حتما میدونی که نمیتونن باهم کنار بیان... الانشون رو نبین که بنظر همه جوره باهم خوب شدن... در باطن هنوز هم بینشون یه کشمکش هایی هست... بهتره بشونیشون و باهاشون حرف بزنی!!
استیو پوزخندی زد. یکدفعه تیز شد و حس بدی از امر و نهی های مثل همیشه باکی گرفت
-تو میخوای به من یاد بدی چطوری با پسرام رفتار کنم؟
+چرا اینقدر سریع نسبت به حرفای من جبهه میگیری استیو! من فقط میخوام مطمئن بشم مشکلی پیش نیاد...
-خوبه! میتونی مطمئن باشی مشکلی نیست... حالا برنامهات چیه؟
چشم ریز کرد و با گیجی جواب داد
+برنامه چی؟
-برنامه سفرت!! بعداز اینجا کجا میخوای بری؟... مثل اینکه این مدت خیلی مشغول بودی نه؟
+استیو من نمیفهـــ....
-چند وقته از خواب مصنوعی دراومدی؟؟؟
ابروهاش از فهمیدن منظور استیو بالا رفت. حقیقتا انتظار این سوال رو نداشت!
+عا... من...
صدای استیو ناخودآگاه بالا رفت
-و تو حتی نخواستی زودتر بیای و من رو ببینی؟ خودتو گم و گور کرده بودی تا پیتر اشتباهی پیدات کنه!؟
+نه استیو اینجوری نبود... من...
-مگه پیتر نگفت که اشتباهی پیدات کرده!!!
باکی زیرلب غرید
+من گم نشده بودم که بخواد پیدام کنه...
-پس بیدار شدی و نخواستی بیای پیش من!؟
پلکهاش پرید. نمیدونست چه جوابی به این سوال باید میداد، استیو خیلی غیرمنتظره گیرش انداخته بود
-جوابی نداری؟
+نمیدونم باید چی بگم!
-فقط کاری که دوست داری رو میکنی، بدون اینکه دلیلی داشته باشی؟ بدون اینکه بدونی با کارت چه بلایی سر بقیه میاد؟؟
+استیو!!! اینجوری نیست که تو فکر میکنی.... گوش کن! من نیاز داشتم که تنها باشم... تا بتونم خودم رو پیدا کنم... باید میرفتم تا بفهمم چه حسی داره....
-چی؟
+که از جنگ فارق بشی... که... که... آزاد بشی!
توی چشمهای هم خیره موندند. استیو سراسر دل شکستگی بود و درد و غمی که نمیدونست چطور باید به زبونشون بیاره...
و باکی... نمیدونست چطور قرار درک بشه! کارهایی که کرده بود، حرفایی که زده بود، چیزایی که توی سرش میگذشت.... اون به این تنهایی نیاز داشت و میدونست کار اشتباهی نکرده! اما استیو راست میگفت.... به این فکر نکرده بود که استیو اگر بفهمه چقدر دلشکسته تر میشه...
کسی که وقتی فهمید باکی زندهاست یک روز راحت سر بر بالشت نگذاشت و تمام توانش رو برای پیدا کردنش گذاشت. درمقابل همه جنگید تا بیگناهیش رو ثابت کنه و جلوی یه دنیا قد علم کرد. حالا انگار به این نتیجه رسیده بود حتی اونقدر اهمیت نداشته که باکی از حال خودش مطلعش کنه...
قطعا هزاران راه بود که میتونستن جفتشون انجام بدن تا کار به اینجا نرسه... اگر لجبازی رو تموم میکردن و اجازه میدادند طرف مقابل کمکشون کنه...
-پس تو آزاد شدی... از وینتر... از جنگ... از تمام خاطرات گذشتهات... و اوه...از من!!
+گاد دمت استیو نه این....
_هی پاپز.... هی باکی! صبح بخیر...
هارلی سرحال پا به داخل آشپزخونه گذاشت و پشت سرش پیتر با صورتی همچنان خوابالو کنار استیو نشست. و این یعنی دوباره بحثشون نصفه کار تموم شده بود. از جاش بلند شد و عصبانی از خونه بیرون رفت. باکی هیچ از این بحث های نصفه و بینتیجه اشون خوشش نمیومد.... باید باهم حرف میزدن... باید استیو بهش اجازه صحبت کردن میداد!!!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 2
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل دوم توصیحات: بعداز دوسال از اتفاقات افتاده میون استیو و تونی و باکی، باکی دوباره مجبور شد قدم به شهری بزاره که فکر نمیکرد دیگه هیچوقت بهش برگرده... حالا دیدن استیو براش یه خط قرمز بود ک...