("Koop island blues"
این اهنگ مود این پارته اگه دوست داشتید باهاش گوش کنید. لینک یوتیوبش رو میزارم براتون🌌 و اینکه:
⚠️⚠️smut warning ⚠️⚠️بعداز خارج شدن از اون منطقه، استیو بالاخره رضایت داد وقتشه همه کمی استراحت کنن و به همین دلیل نزدیک روستایی کلبه کوچیکی همراه با باکی برای چند شب اجاره کردند و سم و ناتاشا تنهاشون گذاشتند.
استیو به داخل رفت و باکی به دنبالش همه جارو از نظر گذروند و وقتی به وسط اتاق رسید به طرف استیو برگشت
دیوارهای سنگی و پنجره های خاک گرفته با جدارههای چوبی، یه کاناپه قدیمی و شومینهای سنگی که اطرافش از اثر آتش سیاه شده و اجاق کوچک و ظروف کمی که به دیوار و روی دوتا کابیت کوچیک کنار دیوار به چشم میخورد تمام وسایلی بود که برای آشپزی نیاز بود و در سمت چپشون مهمتر از همه یک تشک دونفرهی روی زمین بود که صرفا با پتوی سفیدی پوشیده شده بود.
کوچیکی کلبه بخاطر قد بلندشون بیشتر خودنمایی میکرد و باکی رو به یاد تایمی کوتاهی که در واکاندا گذرونده بود انداخت. اما همه اهمیتی نداشت وقتی تا یک قدم از در پشتی بیرون میگذاشتند غرق لذت میشدند از تصویر جنگل مه گرفته مقابلشون...
صدای بلبلها و گاهی هم زوزهی گرگ اگرچه کمی ترسناک اما بی نهایت آرامش بخش بود و صدای رودخونهیی که در نزدیکی کلبه جاری بود این آرامش رو دوچندان میکرد
استیو کوله اش رو زمین گذاشت و خودش رو روی تشک انداخت و چشم هاشو بست تا صداهای قشنگی که از چندکیلومتری میشنوید رو هضم کنه و ازش انرژی بگیره...
باکی نیم نگاهی بهش انداخت و خودش هم به آرومی وسایلش رو زمین گذاشت و کفشهاشو از پاش کند و روی کاناپه لم داد. خیلی راضی به مونده توی این کلبه کوچیک و این روستای دورافتاده نبود...
دلش میخواست برگردن با نیویورک و میدونست استیو هم دلش همین رو میخواد! کمی با خودش کلنجار رفت تا اخر زیرلب زمزمه کرد
+استیو...
-هممم؟
از اینکه با همون صدای آروم شنیده بود لبخندی روی لباش نشست
توی جاش صاف نشست و جدی گفت
+من باید قولمو بشکونم
-برای چی؟
استیو همچنان که چشم بسته بود، جوری جوابش رو داد انگار اصلا از این حرف باکی شوکه نشده...
+اینجا اونجایی نبود که فکر میکردم قراره کنار هم بگذرونیم
استیو بالاخره چشم باز کرد و توی جاش نشست
-تو که با یه فراری وارد رابطه شدی باید فکر این جاهاشم میکردی!!
+فکر نمیکنم همه چیز اینقدر سخت باشه استیو!!
-سازمان ملل اسم منو تو لیست سیاهش گذاشته هرجا برم و شناخته بشم میریزن سرم!
+فکرکنم یادت باشه که منم تو اون لیست سیاه هستم!
-تو اندازه من چهره شناخته شدهای نداری... مخصوصا حالا که قیافهات به نسبت زمانی که عکست همه جا پخش شده بود حسابی تغییر کرده...
باکی اخمی سوالی کرد و استیو ادامه داد
-دیگه وینترسولجر نیستی...
باکی سر تکون داد. از جاش پاشد و به کنار استیو نشست
+بهرحال استیو... ما میتونیم هرجایی که میخوایم بریم. هرجایی که تو میخوای... مجبور نیستیم مثل فراریها زندگی کنیم! یه جوری که انگار هر لحظه دوباره قراره همه چیز بهم بریزه و ما از هم دورتر بشیم! میدونی.... الان میفهمم چی میگفتی... برام مهم نیست تا ابد بودن یا نبودنمون کنار هم... همین الان ابد منه... همین لحظه!
مطمئن بود حرفهاش روی استیو تاثیر گرفته وقتی به وضوح دید اخم روی پیشونیش کنار رفت. اما همچنان بنا به مخالفت داشت
-باک.... ما نمیتونیم اینجوری مخفی بمونیم اگه پیدامون کنن دوباره باید با کل دنیا وارد جنگ بشیم... من خستهتر از اونم که توانایی دوباره از دست دادنت رو داشته باشم!
+این اتفاق نمیوفته!!... تو هم مثل اینکه یادت رفته با یه آدمکش بازنشسته وارد رابطه شدی که استعداد خوبی تو مخفی شدن داره...
استیو به قیافه از خود راضی باکی خندید و تسلیم خواسته باکی شده بود. چون حتی اگه نمیخواست اعتراف کنه اما این دقیقا همون چیزی بود که خودش هم میخواست!
-حالا میخوای چیکار کنیم؟ کجا بریم؟
+هرجا تو بخوای استیو...
-تو میدونی من دوست دارم کجا بریم!
توی چشم هاش خوند اونم به همون چیزی فکر میکنه که باکی تو فکرشه... بروکلین... خونه خودشون... همون آپارتمان ریزه میزه با کلی خاطره اشون! توی یه زمان دیگه... توی یه دنیای دیگه...
درست از جایی که همه چیز رو گذاشتن و رفتن... دوست داشت دوباره به همونجا برگرده و زندگی که داشتند رو ادامه بدند...
انگار هیچوقت جنگی در نگرفته... یکی سالها به خواب نرفته و اون یکی سالها شکنجه نشده...
+میتونیم بریم!!.... میتونیم بریم آمریکا و تو هم میتونی بچه هاتو ببینی...بهت قول میدم یه جوری میریم که هیچکس نفهمه...
استیو با شک پرسید
-تو از راه درو های هایدارا خبر داری...
+شاید!!
چشم های باکی خندیدن! استیو لبخند گشاده ای زد
-مطمئنی؟
+اره مطمئن!!... اتفاقی نمیوفته! من نمیزارم اتفاقی بیوفته...
استیو سر تکون داد و نگاهی به کلبه ای که تازه واردش شدن انداخت
-ولی اینجا هم خیلی بد نیستا!
+میتونیم یکی دو روز بمونیم...
-پس به نات خبر میدم...
+لازم نیست به اونا خبر بدی... میدونی که این کار ریسک زیادی داره و اگه اونا بدونن سعی میکنن منصرفمون کنن
توی چشم های هم نگاه کردند و استیو سرتکون داد و بعد به خودش جرات داد و جلو رفت بوسیدش. میون بوسهاشون استیو با شیطنت گفت
-حالا که زیر قولت زدی چطوری میخوای منو راضی کنی باک؟
+قرارمون به بلوجاب بود؟
-گفتم که بیشتر میخوام!!!
دست باکی روی شلوار و دیک استیو رفت و وسوسه آمیز گفت
+میتونیم با بلوجاب شروع کنیم ببینیم به کجا میرسیم
استیو بیشتر روی تشک لم داد و آرنجش رو تکیه بدنش کرد و باکی زیپ شلوارشو باز کرد و پایین کشید و دیکش رو داخل دهانش برد و استیو از سر لذت ناله کرد
-باکی...
باکی بعداز دوبار عقب و جلو کردن وقتی مطمئن شد دیک استیو سفت شده عقب رفت و لوب رو از جیبش در اورد و به دیک استیو زد و استیو که با تعجب بهش خیره شده بود
-داری چیکار میکنی؟
+میخوام این دفعه تو تاپ باشی
-باکی....
توی جاش نشست و شونه باکی رو گرفت تا عقب بره و توی چشم هاش نگاه کنه
-ما خیلی وقته این کارو نکردیم باک... تو خیلی وقته انجامش ندادی و اون زمان هم که باهم بودیم... یک یا دوبار بیشتر اتفاق نیوفتاد... مطمئنی این چیزیه که میخوای؟...
+اره...
استیو دوباره گفت
-همه از باتم بودن لذت نمیبرن!! چون برای من حس خوبی داره قرار نیست واسه توهم حس خوبی داشته باشه...
لبخندی به صورت باکی نشست
+میدونم که داره...
-از کجا میدونی؟
استیو تعجب کرده بود
+چون تو قراره انجامش بدی
باکی فرصت مخالفت دیگهای رو ازش گرفت و جلو رفت و بوسه ای روی لباش گذاشت
قلب استیو با شدت توی سینه اش میکوبید و پلکهاشو چندبار باز و بسته کرد تا حس خوبی که از حرفش گرفته رو پردازش کنه. باکی همچنان مشغول بوسیدنش بود و لب هاشو روی پوست صورتش میکشید و جای جای فکشو میبوسید
استیو آروم زمزمه کرد
-ولی... باک تو مجبور نیستی این کارو برای من انجام بدی!
+من این کارو برای تو نمیکنم استیو! این کاری برای خودمون میکنم... بهت گفتم که من دیگه از الان به بعد واسه توام و میخوام سر حرفم بمونم! میخوام از این به بعد همه چیزمو باهات شریک بشم... همه چیزمو بهت بدم! خودت خوب میدونی که قلبم، روحم و ذهنم متعلق به توعه... الان میخوام چیزی که تو خیلی وقته بهم دادی رو بهت بدم! بدنمو...
استیو میتونست قسمت بخوره تو اون لحظه خوشحال ترین ادم روی زمین بود. چقدر میگذشت از وقتی که حس میکرد غمگینترین و افسردهترین آدمیه که روی زمین قدم گذاشته؟؟
چطور اینقدر سریع همه چیز عوض شد؟
جوابش رو میدونست.... چون تنها آرزویی که داشت، همه چیزی که از این دنیا میخواست جلو روش بود
صورت باکی رو با دو دست گرفت و بوسه ای با حرارت به لب هاش نشوند جوری که انگار داشت غرق اون لب ها میشد و همراه باهاش باکی روهم به زیر میکشید. جفتشون میون بوسه مشغول درآوردن لباس های همدیگه شدند و وقتی کاملا لخت شدند باکی روی تشک خوابید و پاهاش رو روی تشک جمع کرد و استیو میونش خیمه زد و درحالی که به سوراخش انگشت میکرد گفت
-مطمئنی؟
+همونقدر مطمئنم که میدونم میخوام کنارت تا آخر عمرم باشم...
استیو سری تکون داد و دوباره جلو رفت و بوسه ای کوتاه روی لب های باکی نشوند و بعد لوب رو از روی تشک برداشت و با ملایمت مشغول باز کردن سوراخ باکی شد
-میشه بهم قول بدی اگه راحت نبودی یا اذیت شدی بهم بگی؟ حتی اگه خواستی تموم بشه... خواهشا تو این یه مورد لج بازی نکن!
یه بخشی از باکی واقعا دلش میخواست اون درد رو حس کنه. یه جورایی حس میکرد بهش نیاز داره، بخاطر تمام دردهایی که به استیو داده بود...
استیو از کارش دست کشید، جلو رفت و درحالی که صورتش یک وجب با صورت باکی فاصله داشت گفت
-باکی جدی میگم!! من دوست دارم این همونقدری که تو هر دفعه به من حس خوبی میدی، بهت حس خوبی بده!! اگه حس خوبی نداشت... اگه لذتی ازش نبردی ما میتونیم ادامه ندیم!
+باشه.. قول میدم... فقط.. خواهش میکنم استیو... من بهت نیاز دارم!
انگشت استیو به سوراخ باکی برداشت و به آرومی درحال بازکردنش شد. همچنان که از کنار گردن باکی میبوسید و پایین میرفت
وقتی به دیکش رسید اون رو داخل دهانش برد و از پیچ و تاب خوردنای بدن باکی فهمید که درحال لذت بردنه
تعداد انگشتش رو بیشتر کرد و درحالی که روی دیکش زبون میکشید، با سه انگشت توی عصش جلو عقب میکرد
ناله های باکی کم کم بلند شد و استیو از شنیدنشون غرق لذت شد برای اینکه فکر میکرد جفتشون اونقدری زمان ندارند تا خودشون رو خالی کنن عقب رفت و دیکش رو به آرومی واردش کرد
+اوه گاد.... استیو!!
باکی گفت و لبخندی گشاده زد و این به استیو جرات داد تا راحت تر دیکش رو داخل باکی جلو عقب ببره و همزمان دستش رو روی دیک باکی گذاشت و همراه با سرعت خودش مشغول هندجاب دادن به باکی شد از شنیدن صدای ناله های گوش نواز باکی غرق لذت شد
+عاح...عاااح... استیو... عاححح...
فکر نمیکرد بتونه خیلی دووم بیاره چون صحنه روبه روش بینهایت هات بود. خودشو با چند ضربه توی باکی خالی کرد و باکی هم کمی بعداز اون روی شکم جفتشون خالی شد
جلو رفت و بیشتراز قبل خودش رو به کام باکی روی شکمش چسبوند و بوسه ای دوباره به لب های باکی زد
-دوستت دارم...
چشم های خمار باکی باز و بسته شد و اون هم آروم زمزمه کرد
+منم دوستت دارم...
و استیو دیک سافت شده اش رو به آرومی از عص باکی بیرون کشید و دستمالی گرفت تا خودشون رو تمیز کنند
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 2
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل دوم توصیحات: بعداز دوسال از اتفاقات افتاده میون استیو و تونی و باکی، باکی دوباره مجبور شد قدم به شهری بزاره که فکر نمیکرد دیگه هیچوقت بهش برگرده... حالا دیدن استیو براش یه خط قرمز بود ک...