part 23

75 10 2
                                    

پیتر دست توی جیبش کرده بود و با ظاهر مغموم به طرف خونه قدم برمیداشت. توی افکار خودش بود که با صدای هارلی به خودش اومد. اون و جاستین دم در خونه احتمالا به انتظار اون ایستاده بودند.
-پیتر...
پیتر لحظه‌ای درنگ کرد. امروز دعوای بدی باهم داشتن و هارلی واقعا جلوی کلینت و بقیه تحقیرش کرده بود! نمیتونست عصبانیتش رو نادیده بگیره. اون خیلی وقته که از برادر بزرگترش عصبانیه و این عصبانیت خیال برطرف شدن هم نداره. بی توجه به نگاه های خیره جاستین و صدا زدن های هارلی به طرف در رفت.
-پیتر صبرکن!!
به طرفش گام برداشت قبل از اینکه بتونه وارد خونه بشه در رو بست و جلوی راهش رو گرفت. به چشم های پیتر خیره شد و گفت
-متاسفم. نباید اونجوری سرت داد میزدم...
لحن آروم هارلی باعث شد پیتر برای ثانیه‌ای جا بخوره و مثل آبی که روی آتیش ریختند عصبانیتش فروکش کنه. اما این حس هم خیلی موندگار نموند
-اما توهم باید قبول کنی که امروز کار خیلی خطرناکی کردی!
اگه دد میفهمید...
نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری ادامه داد
-پیت تو نمیتونی از این کارهارو بکنی. نمیتونی اینجوری خودت رو تو خطر بندازی فقط چون از حسی که بهت میده لذت میبری...
+من گفتم از حسی که میده لذت میبرم؟؟؟؟
-من خودمو جای تو میزارم. وقتی همسن تو بودم!
با خنده جواب داد
+پس منو مثل خودت میدونی؟؟... تو حق نداری بخاطر احساس خودت منو قضاوت کنی
هارلی همچنان با همون لحن آروم جواب داد
-من قضاوتت نکردم!... پیت خواهش میکنم بفهم! نه دد تو وضعیت خوبیه نه پاپز... اونا توان یه دردسر تازه رو ندارن... از وقتی هم که پاپز رفته...
دست به سینه شد و با طعنه میون حرفش پرید
+و این تقصیر کیه ها؟
هارلی چشم ریز کرد و با ناباوری به پیتر خیره شد
-چی...!؟؟؟
ابرویی بالا داد و با انگشت به خودش اشاره کرد
-میخوای بگی تقصیر منه؟
+تو خودت بهتر میدونی چیکار کردی!!
عصبانیت سراسر وجود هارلی رو گرفت. اون ها بارها راجع به این موضوع حرف زده بودند. اما انگار دلایل هارلی هیچوقت برای پیتر قانع کننده نبود! اون میخواست این وسط یک نفر رو مقصر بدونه. کسی بجز باکی که بتونه به راحتی سرش داد بزنه و عصبانیتش رو سرش خالی کنه. پس کی بهتراز هارلی؟
-اره خوب میدونم چیکار کردم. خودمو به آب و آتیش زدم که زندگیشون از هم نپاشه. برخلاف تصورت تمام تلاشم رو برای حفظ زندگیشون کردم‌. اگه میخوای منو مقصر جلوه بدی بده. ولی بدون این وسط تنها کسی که داره واقعا تلاش میکنه واسه این خانواده منم! از عادت های مخرب دد و بهونه‌گیری های مورگان و کله‌شقی های تو گرفته تا پیدا کردن پاپز که معلوم نیست کجا رفته که هیچکس ازش خبر نداره... نه سم نه عمه نات...
نگاه پیتر با شنیدن جملات آخر هارلی رنگ باخت. اون از این قضیه خبر نداشت و حالا انگار شوک بدی بهش وارد شده بود. نگرانی به تمام وجودش ریخته شد و هارلی خیلی خوب اون رو تو چشم هاش دید
-اره!!... پس قبل از اینکه منو متهم کنی ببین داری با کی حرف میزنی!... اگرهم حرفی بهت میزم گوش کن چون نمیخوام دوباره یه دردسر تازه به وجود بیاری
پیتر هیستریک خندید و گفت
+اوکی! باشه... چطوره که وقتی من یه کاری رو میکنم میشه دردسر و وقتی تو می‌کنی درست ترین کار ممکنه و مبری از هر اشتباهی؟؟... باشه میدونی چیه؟ تو خوبی... تو قهرمان داستانی و من اونی که همش گند میزنه به همه چی... الان دوباره رسیدم به یه جایی که خیلی حرفا برای توضیح خودم دارم ولی نمیگم... دیگه حوصله این کل کل هارو ندارم!
خواست از جلوی هارلی بگذره اما جلوش رو گرفت
-چرا نمیگی!؟... میترسی تو ذهن خودت هم دیگه آدم خوبه نباشی؟!؟
با بی‌حوصلگی جواب داد
+من که بهت گفتم... اصلا همه چیزای خوب مال تو... من که همش گند میزنم.ولم.کن.بزار.برم!!
و دستش رو پس زد و با عصبانیت به خونه رفت. یک راست خودش رو به اتاقش رسوند و در رو پشت سرش محکم بست. درست بعداز بستن در بود که پشیمون شد. نمیخواست یک موقع تونی صداش رو بشنوه و بفهمه اون ها باهم دعوا کردند.... نمیخواست پدرش نگران چیزی بشه...
لباس هاشو درآورد و از فرایدی خواست غذاش رو به اتاقش بفرسته. از وقتی استیو رفت دیگه برنامه‌ی شام های خانوادگیشون هم بهم خورد‌. دیگه کمتر میشد همشون باهم سر میز کنار هم باشن و این یه جورایی خوب بود...
چون دیگه لازم نبود وانمود کنن همه چیز خوبه!
حمام کرد و لباس های تمیز به تن کرد و بعداز اینکه شامش رو خورد بی توجه به تکالیف مونده روی میزش خودش رو روی تخت انداخت و چند دقیقه‌ای در سکوت به سقف زل زد. قبول داشت بعضی از حرف های هارلی راست بودند. میدونست نباید کاری کنه که دد نگران بشه ولی این وسط مسئولیتی که گردنش بود چی میشد؟ پاپز بهش یاد داده بود که اگه کاری از دستت برمیاد تا شرایط رو بهتر کنه نباید دریغ کنی. چون خودش هم همین بود. خودش و تمام اعضای اونجرز! اونا بعضی وقتا حتی با وجود مخالفت هایی که می‌شنیدن هم اون کاری که فکر میکردن درسته رو انجام میدادن.
اما نمیدونست چرا وقتی نوبت به اون میرسه همه میگن که هنوز بچه‌است و نباید کاری کنه!
پیتر از دست روی دست گذاشتن متنفر بود و حالا با وجود منحل شدن اونجرز احساس مسئولیت بیشتری میکرد!
رشته افکارش با صدای تقه‌ای که به در خورد از هم گسست. روی تخت نشست و دید که مورگان به داخل اتاق خزید. با نگاهی به چشم های غمگین خواهرش قلبش گرفت و بغلش رو باز کرد تا بهش جرأت بده که جلو بیاد. مورگان به روی تخت رفت و خودش رو توی بغل پیتر انداخت. موهاشو نوازش کرد و گفت
-چی شده سنجاب؟
+هیچی فقط دلم برات تنگ شده بود!
-برای من؟
مورگان با بغض گفت
+امشب برای شام نیومدی پایین...
میدونست مورگان حالا دیگه فهمیده که بجز رابطه پاپز و دد، رابطه اون و هارلی هم خراب شده...
-حوصله نداشتم...
اما نمیتونست بهش راست بگه. بگه با هارلی دعوا کردم و چشم دیدن قیافه از خود متشکرش رو ندارم!
+دد هم نیومد...
بغض مورگان بالاخره شکست و اشکی از گوشه چشمش چکید
-هی...
اشک روی گونه مورگان رو با انگشت شستش پاک کرد. مورگان دستش رو پس زد و صورتش رو با پشت آستینش پاک کرد و گفت
+باور کن میخوام قوی باشم ولی نمیشه... هی...
-اشکال نداره مورگان
با نگاهی که انگار یک قدم با ترکیدن بغض فاصله داره گفت
+میشه یه اعترافی بکنم؟
-اره...
+دلم... برای پاپز تنگ شده...
کلمات بریده بریده اش توی گلو خفه شد و گریه امونش رو برید. پیتر دوباره جسه نحیفش رو به بغل گرفت و با اشک جمع شده توی چشماش گفت
-منم همینطور....
توی بغل هم گریه کردند و کمی بعد هردو خسته شده به خواب رفتند
.
آلارمش رو خاموش کرد. چشم هاشو مالید و از خواب پاشد. غلطی زد و با جای خالی مورگان مواجه شد. احتمالا وسطای شب تونی بهشون سر زده و مورگانو به تختخواب خودش برده...
نگاهی به ساعت انداخت و از جاش پاشد. با اینکه اصلا دلش نمیخواست ولی باید به مدرسه میرفت.
کتاب و دفتر روی میزش رو جمع کرد و توی کوله اش گذاشت. لباس اسپایدرمنش رو که از روز قبل هنوز مچاله شده توی کیفش بود با حرص درآورد و روی تخت انداخت. هنوزم به یاد دیروز اعصابش بهم میریخت. لباسش رو پوشید و کوله اش رو روی دوشش گذاشت و به طرف در رفت.
از پله ها پایین اومد و با دیدن تونی توی آشپزخونه سریع تغییر جهت داد و دعادعا کرد قبل از دیدنش بتونه از خونه خارج بشه اما نشد.
دستش تا به روی دستگیره در رفت صدای تونی رو شنید که صداش میزد. نفس عمیقی کشید و روی پنجه پا چرخید
-هی... دد
+بیا صبحونه بخور
میدونست نمیتونه به بهونه اینکه مدرسه‌ام دیر شده تونی رو بپیچونه. چون اون ساعت فاکی جلوی روش توی آشپزخونه‌است
به طرف پدرش رفت و روی صندلی مقابلش نشست. تونی لبخند نگرانی بهش زد و قهوه اش رو مقابلش گذاشت
+خوبی پسر؟
سری تکون داد و تکه‌ای از کروسانش رو داخل دهانش گذاشت.
تونی لیوان قهوه اش رو کناری گذاشت و دو دست دستش رو به روی میز تکیه داد
+این دفعه دیگه چرا با هارلی دعوا کردی؟
-چون اون یه عوضیه که ادای داداش بزرگترا رو درمیاره
+پیتر!!! اون برادر بزرگترته
-ولی این باعث نمیشه به من بگه چی کار بکنم و چی کار نکنم!
+باعث میشه که یکم راجع بهش با احترام‌تر صحبت کنی... نه؟
پیتر لب برچید و سرتکون داد
+من نمیخوام جزئیات دعواتون رو بدونم. نمیخوام قضاوتی این وسط بکنم. نمیخوامم مسئولیت الکی رو دوشتون بزارم که الان باید پشت هم باشید و... چون این حرفا روی خودم جواب نمیده! اگه من عصبانی باشم و یکی بخواد با دادن عذاب وجدان به من عصبانیتم رو بخوابونه فقط باعث میشه بیشتر عصبانی بشم...
لب های پیتر به لبخند باز شد و تونی با لبخندی درجوابش ادامه داد
+ولی بیا اینجوری بهش فکر کنیم که شما دوتا نابغه مسلما میتونید باهم به توافق برسید و یه دعوا رو بارها و بارها تکرار نکنید
-ولی تو که گفتی نمیدونی دعوامون سر چیه!
+حدس زدم!
-نمیدونم... فکر نمیکنم عصبانیتم به این زودی ها بخوابه...
+خب این چیزیه که میتونیم بعدا بیشتر راجع بهش حرف بزنیم... مدرسه‌ات دیر نشه
پیتر سرتکون داد. جرعه آخر قهوه‌اش رو خورد و از جاش پاشد
+پیتر... فقط میخوام بدونی من هرسه تاتون رو به یه اندازه دوست دارم! استیو هم همینطور! هیچوقت فکر نکن من یا استیو داریم جانب گیری میکنیم...
-مشکل اینکه دد... پاپز اصلا نیست که بخواد جانب گیری بکنه یا نکنه...
تونی در بهت حرف پیتر خیره موند. پیتر زیرلب خداحافظی کرد و از خونه خارج شد.
.
هارلی توی کارگاهش به همراه جاستین نشسته و مغموم به کامپیوترش خیره شده بود. برای دومین بار توی اون هفته به ناتاشا زنگ زده بود و لوکیشنی که بنظرش مشکوک به محل اختفای کپتن آمریکا بود رو براش فرستاد.
بیشتراز یک هفته‌ میشد که سم و ناتاشا ازش بی‌خبر بودند و اینکه تنهایی به ماموریتی به اون خطرناکی رفته بیشتر نگرانشون میکرد! هارلی نمیخواست الکی بترسه! بالاخره اون کپتن آمریکا بود!! هیچ اتفاق بدی اونم بی سر و صدا نمیتونست براش بیوفته...
و دوست داشت اینو باور کنه!
اما نگرانی ناتاشا باعث میشد دلهره عجیبی بگیره و مو به تنش سیخ بشه!! چون ناتاشا تنها کسی بود که به این راحتی‌ها نمیشد نگرانی رو از صدا و چهره اش تشخیص داد!!
جاستین نگاهی به هارلی انداخت که درحالی که به دیوار مقابلش زل زده با خودکار به میز ضربه میزنه.
به طرفش رفت و دستش رو روی دست هارلی گذاشت و مانع از ادامه اون صدای آزاردهنده شد....
-چی شده؟؟
آهی کشید و به آرومی گفت
+پاپز!!... جاستین اون واقعا گم شده!
-مگه میشه!!!
جاستین صندلی رو کنار کشید و مقابلش نشست
+منم باورم نمیشد. ولی عمه نات این دفعه واقعا ترسیده به نظر می‌رسید
-خب... باید چی کار کنیم
+نمیدونم... فکرم به جایی قد نمیده! من نمیتونم ردشو بزنم.... هر اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه
-ممکنه جایی باشه که سیگنال ها رو مختل میکنن. برای همین نتونسته بهشون خبر بده و توهم نتونستی ردشو بگیری
+هرجا مونده جاست... مطمئنا گرفتار شده.
-یعنی... گروگان گرفته شده؟؟ اگه گروگان گرفته شده باشه باید یه چیزی ازش توی نت باشه... حتما کسایی که گرفتنش برای نشون دادن قدرتشونم که شده یه فیلمی ازش ضبط میکنن ها؟؟ میتونی سری به دیپ وب بزنی...
+نیست جاستین... هیچ چیز بدردبخوری پیدا نکردم! فکرنمیکنم این اتفاق افتاده باشه... ولی میدونم تو خاک دشمن گرفتار شده و هیچ پشتیبانی نداره که نجاتش بده
جاستین به صندلی تکیه داد و با حرص گفت
-فاااک....چرا نباید به ناتاشا یا سم بگه!!!
+نمیدونم. نمیفهمم! سم فقط گفت حساسیت این ماموریت خیلی بالا بود و پاپز هم نمیخواست ریسک کنه...
-این که خودکشیه... واقعا اگه بلک ویدو نتونسته پیداش کنه ما میتونیم؟؟
هارلی لب تر کرد و لحظه‌ای به جاستین خیره موند
+شاید ما نتونیم. یا بلک ویدو... ولی یکی هست که می‌تونه!!
جاستین با فهمیدن منظورش ابروهاش بالا رفت و گفت
-باکی؟؟؟ ولی خود اونو چطوری میخوایم پیدا کنیم؟ هارلی... باکی اگه نخواد پیدا بشه هیچکس نمیتونه پیداش کنه!!
+سخت هست ولی شدنیه... بهم اعتماد کن!
هارلی صندلیش رو جلو کشید دست هاش روی کیبورد رفت.
.
مدرسه به روال همیشه گذاشت. کلاس صبحش با جوک های بی‌مزه‌ی استاد و سوالات احمقانه اش گذاشت و موقع ناهار، ند بی وقفه مشغول صحبت درباره جدیدترین لگوهایی که خریده بود، بدون توجه به پیتر که دستی به زیر چونه اش زده و فکرش هزاران مایل با اونجا فاصله داره، بهش خیره شده بود. بعد از ناهار پیتر به کتابخونه پناه برد و کنار یکی از قفسه های کتابخونه نشست و سرش رو روی زانوهای خم شده اش گذاشت.
خسته شده بود. دوست داشت کاری بکنه. یه چیزی که باعث بشه حالش بهتر بشه...
غم و شرم و خشم درونش کمتر بشه... اما نمیدونست چی!
دوست داشت پدرش رو ببینه... بعداز این چندماه واقعا دل‌تنگش شده و نبودش رو بیشتراز قبل احساس می‌کرد!
دیگه براش مهم نبود اگه اون و تونی بهم برمیگشتن یانه. اون فقط میخواست یک بار دیگه ببیندش و به بغلش پناه ببره و از لبخند اطمینان‌بخشش آرامش بگیره...
نبودش باعث شده بود همش حس کنه یه جای کار غلطه...
مثل وقت هایی که از پشت پنجره مشغول دیدن جمع شدن ابرها کنارهم و یه صاعقه عظیم هستی...
میدونی اتفاق بدی قراره بیوفته اما نمیدونی چی!
با حس کسی که کنارش نشست سر بلند کرد.
-خوبی لوزر؟
لبخندی برای ام‌جی زد و سر تکون داد
+خوبم...
-مخفیگاه منو پیدا کردی!
ام‌جی نگاهی به اطراف چرخوند
-اینجا جایی که هروقت حوصله هیچکس رو ندارم بهش پناه میبرم. ادم بعضی وقتا نیاز داره از همه آدمای روی زمین دور باشه
پیتر به آرومی سرتکون داد
-میفهمم... تو هم برای همین اینجایی اره؟
پیتر لب تر کرد و با نگرانی گفت
+نه... یعنی... فقط
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
+دلم برای بابام تنگ شده...
ام‌جی خیلی زود منظورش رو متوجه شد. یه دو دوتای ساده بود تا منظور اصلی پیتر رو متوجه بشی! کپتن آمریکا چندماهی بود که از کشورش طرد شده بود. مجرم به حساب میومد! با وجودی که خیلی خنده دار بود!! کپتن آمریکا رو از آمریکا بیرون کردن... اما خب... اتفاق افتاد...
-عام... هیچ‌جوره نمیتونی باهاش ارتباط برقرار کنی؟
ام‌جی تصور میکرد این کار هم شاید به نوعی جرم محسوب میشده وگرنه پیتر حتما امتحانش میکرد...
+میتونم... شماره‌ تلفنش غیرقابل ردگیریه... میتونم بهش زنگ بزنم
-خب چرا نمیزنی...
+چون.. اولا هیچی ندارم که بهش بگم. اصلا نمیدونم چی باید بهش بگم!! اگه میدیدمش فقط بغلش میکردم و سرم رو به سینه‌اش میچسبوندم تا تپش قلبش رو بشنوم و آروم بشم... مثل وقتایی که کوچکتر بودم و وقتی خواب بد میدیدم خودمو تو بغلش مچاله میکردم و میخوابیدم...
پیتر بغضش رو خورد و ادامه داد
+دوما... هارلی گفت چندوقتیه گم شده... پس...
-پیت... تو لازم نیست حتما حرفی برای زدن داشته باشی تا بهش زنگ بزنی
+میدونم... ولی با این حال...
-همین الان بهش زنگ بزن
+چی؟؟
-همین الان بهش زنگ بزن. اگرم حرفی نداری بهش بزنی سکوت کن. بزار اون حرف بزنه. اگرم جفتتون حرف نزدید حداقل صدای نفس هاشو میشنوی... شاید باورت نشه اما... همینم بعضی وقتا آروم کننده اس. چون میدونی اون پشت خط به انتظار تو ایستاده...
گوشیش رو درآورد و شماره‌اش رو گرفت
با دست لرزون دکمه برقراری تماس رو زد و گوشیش رو مقابل گوشش گذاشت.
میدونست هارلی گفته که نتونسته پیداش کنه... اما شاید... شایددددد یکدفعه معجزه‌ای رخ داد و استیو جوابش رو داد.. ها؟
به چهره منتظر ام‌جی خیره بود وقتی به پیغامگیر وصل شد.
انگار واقعا قضیه جدی‌تر از اون چیزی بود که اون فکرش رو میکرد...
حالا به تمام احوالات بدش، نگرانی هم اضافه شده بود
در لحظه اضطرار شدیدی ته قلبش برای پیدا کردن استیو به وجود اومد و قبل از اینکه تماسش رو قطع کنه فکری تو سرش جرقه زد!!
+اوه شعت...
-چی شد... جواب نداد؟
+نه ولی یه فکری به سرم زد که مطمئنم حتی به ذهن هارلی هم خطور نکرده
پیتر با اشتیاق از جاش پاشد و کوله اش رو روی دوش انداخت و به طرف در خروجی کتابخونه دوید. ام‌جی هم همراهش از جاش بلند شد و داد زد
-پس کلاس بعدیت چی میشه؟
درجواب فقط چشم غره چند نفری که داخل کتابخونه بودند نصیبش شد چون دیگه پیتر اونجا نبود که جوابش رو بده..

Marvelous Drama Season 2Where stories live. Discover now