دستش رو زیر چونش برد و از پنجره بزرگ کلاس به بیرون نگاه کرد،میزش دقیقا کنار پنجره بود و یکی از دلایلی که میتونست شلوغی کلاس رو تحمل کنه همین فضای زیبایی بود که از اینجا بهش دید داشت.
باغچه پر از گل های زرد و سفید و صورتی با درخت هایی که حس بهتری میدادن باعث میشد استاد ها هر از گاهی وسط درس دادنشون به جئون جونگکوکی که بیرون رو نگاه میکرد هشدار بدن تا برگرده سر کلاس!
امتحانات نهایی به زودی شروع میشدن و برای اولین بار از بابت کمتر دیدن تهیونگ احساس رضایت داشت.
نگاهش رو از حیاط بزرگ مدرسشون جدا کرد و قلوپی از آبمیوش رو نوشید...طبق معمول کتابی که داشت میخوند انقدر جذبش کرده بود که جونگکوک ترجیح میداد سرسری از خوندنش رد نشه، دوست داشت ذهنش توسط کارکترها و دیالوگ های تاثیرگذارشون به بازی گرفته بشه و اینطور میتونست افکارش رو که توی نقطه تاریکی به اسم«محدوده کیم تهیونگ» قرار داشتن به سمت دیگه ای هدایت بکنه تا شاید کمی، بتونه یه رنگ شادتر به افکارش بده.
_هی آلفای تقلبی که میگن تویی نه؟
همزمان با دستی که روی میزش کوبیده شد این حرف توی گوش هاش پیچید.
ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه ذره ای دستپاچه شده باشه سرش رو بالا گرفت، پسری که چهره استخوانی و هیکل به نسبت ورزیده ای داشت رو به خوبی میشناخت.
یکی از آدمایی که سرشون تو کون بقیه میچرخید!
_زبون نداری؟
پسر دیگه ای غرولند کرد و با پاش ضربه محکم و صداداری به پایه میزش زد،یه تای ابروی پسری که حالا کمی به سمتش خم شده بود بالا رفت و انگشتاش رو زیر چونه خوش تراش و نرم جونگکوک قفل کرد.
_چطور این چهره میتونه متعلق به یه آلفا باشه؟...فکر کردی ما احمقیم بچه خوشگل؟
جونگکوک نفسش رو حرصی بیرون فرستاد و دست پسر رو کنار زد، بدون اینکه بخواد جوابشون رو بده و حتی به صدای خنده احمقانشون گوش کنه قلوپ دیگه ای از آبمیوش رو نوشید و جوری که انگار منتظره اون و دوست احمقش هر لحظه راهشون رو بکشن با نیشخند به مردمک چشم هایی که حالا عصبی تر شده بودن خیره شد.
_پسره کونی!
این حرف برابر شد با زدن زیر دستش و ریخته شدن آبمیوش روی میز، حالا نگاه همه بچه های کلاس روشون بود و جز صدای خنده های اون دو پسر هیچ صدایی از کسی درنمیومد!
در هر صورت قابل درک بود چون اگه کسی دخالت میکرد از فردا خودش سوژه زورگویی اون عقده ای های روانی قرار میگرفت.
پسر با نیشی که حالا بازتر شده بود کتاب عزیزش رو از روی میز برداشت؛ نگاه کوک روی قطرات آبمیوه ای که از گوشه کتابش میچکید ثابت مونده بود و تیر خلاص وقتی زده شد که اون پسر کتابش رو جلوی چشماش پاره کرد و با کلی سر و صدا روی میز برش گردوند البته حتی قبل از اینکه بخواد تاثیر کاری که با پسر گوشهگیر مدرسه کرده رو ببینه قوطی آبمیوه جونگکوک سمت صورتش پرت شد و لحظه بعد در حالی که هنوز از درد پیچیده شده توی بینیش گیج بود مشت حرصی زیر چونش کوبیده شد و خب این شروع یک دعوای ترسناک بود.
YOU ARE READING
𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁
Fanfictionتوی دنیایی که تولد هجده سالگی هر فرد برابر میشد با مشخص شدن موقعیتش در چارت امگاورس و دیدن رویای فردی که میتونست عشق واقعی رو بهش هدیه بده ؛ جونگکوک بدون اینکه حتی فکرش رو هم بکنه به چیزی تبدیل شد که فقط یک درصد جمعیت جهان رو تشکیل میدادن. بدبختان...