جرعت حقیقت؟👀😂

885 111 5
                                    

نامی:خبب حالا چه بازی کنیم؟
جیمین:اومم بازی های زوجی انجام بدیم؟
نامی:یااا جیمین دیوونه شدی؟
جیمین:نه خب میخام یک کاغذ بیارم نوبتی..
نامجون پرید وسط حرف جیمین و گفت
نامی:جرعت حقیقت بازی کنیم..
جیمین:یااا من داشتم حرف میزدم
جین:اوکی شروع کنیم
همه دور هم جمع شده بودیم منم کنار هوبی هیونگ نشستم..
نامجون بطری رو چرخوند سرش به شوگا افتاد تهش به من
"جرعت یا حقیقت؟"
شوگا:حقیقت
"خواب و بیشتر دوست داری یا جیمین"
جیمین:یاااا این سوالو ازش نپرسس
شوگا:خب معلومه جیمین
جیمین:وای باورم..
شوگا سریع گفت
شوگا:البته یکم خواب و بیشتر دوست دارم
یهو جیمین با ناراحتی بلند شد و توی صورت شوگا هیونگ توپید
جیمین:تو اصلا لیاقت منو نداری اصلا از امروز باهات کات میکنم..
بعدشم با عجله رفت توی اتاق و در و محکم بست..
کوکی:هیونگ برو ازش معذرت خواهی کن میدونی که جیمین خیلی حساسه
شوگا رفت که با جیمین صحبت کنه بعد ده دقیقه اومدن
جیمین:اوکی اشتی کردم باهاش اما یه بار دیگه اینجوری کنه جدی جدی باهاش کات میکنم
"ما که میدونیم تو نمیتونی یه روزم از شوگا دور باشی جیمین"
جیمین:نه خیرم میتونممم
کوکی:اوکی پس امشب کنارش نخواب
جیمین:یاااااا
کوکی:دیدی گفتم
هوبی:بسه دیگه بریم بقیه بازی و انجام بدیم!
دوباره بطری و چرخوند سرش به جین افتاد تهش به کوکی
کوکی:جرعت یا حقیقت؟
جین:جرعت
کوکی:لباست و در بیار و نیم ساعت فقط با شرت باش
هممون دهنمون باز مونده بود و جین یهو قرمز شد از عصبانیت
جین:یااااا منحرف عوضی میخای منو دید بزنی؟ نامییی تو یه چیزی بهشون بگوووو
نامی:هییی میخواین عشق منو دید بزنین؟
کوکی:آه نامجونننن خدت نگاهش کن ماها کاری به عشقت نداریم اما این جرعتشه و باید انجامش بده
نامی:هعی اوکی
جین:اوکی اصلا از بدن هندسامم لذت ببرین چون یکم زیادی خوشگلم😌
شوگا چشماش و تو حدقه چرخوند و بهشون نگاه کرد
شوگا:آه گمشین چندشم شد
جین اول هودی صورتیش بعدشم شلوارش و در اورد و با باکسر نشست همونجا
هممون از اونهمه بی پرواییش دهنمون باز مونده بود و خب به غیر از همه اینا اون خیلی بدنش زیبا بود
جین:با نگاهاتون قورتم دادین
نامی:یاااا به عشقم نگاه نکنین
همه پوکر بهش زل زدیم..
دوباره بطری و چرخوندیم و سرش به من و تهش به هوبی افتاد
هوبی:ته جرعت یا حقیقت؟
"حقیقت"
هوبی: تا حالا عاشق شدی؟
شوگا چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت
شوگا:باز از این سوالای کلیشه ایی
هوبی:خفه پلیز
همه ساکت شده بودن و به من نگاه میکردن
"اره"
یهو صدای <اووو>همه اومد
هوبی:کی هست
"تو که نپرسیدی کیه فقط پرسیدی عاشق شدی یا نه و خب قرار نیس به کسی بگم"
هوبی:اوکی اما بالاخره که مجبور میشی بهم بگی!
"به همین خیال با‌ش"
اینبار ته بطری به من و سر بطری به شوگا هیونگ افتاد
"هیونگ جرعت یا حقیقت؟"
شوگا:جرعت
"برو هوبی هیونگ و ببوس"
همه با دهن باز بهم نگاه میکردن"خو چیه"
"مگ چی گفتم؟"
شوگا:من دوست پسر دارم ته!..
"میدونم اما خب منکه نگفتم برو لبش و ببوس میتونی لپش ببوسی"
جیمین:یاااا ته تو بجای اینک طرف من باشی برعکسییی
"فقط یکم هیجان میخامم"
جیمین:اوکی چون لپه اشکالی نداره
شوگا از جاش بلند شد و اومد لپ هوبی رو بوسید..
به صورت هوسوکی نگاه که میکنم حس میکنم قرمز شد..
نکنه..
نه نه امکان نداره..
با صدای جین به خودم اومدم
جین:خب گایز بازی بسه دیگه منم یخ زدم میرم لباسم بپوشم
" از همتون خیلی خیلی ممنونم بهم خیلی خوش گذشتت" با همشون خداحافظی کردم و رفتن الان فقط منو کوکی بودیم با یک عالمه ظرف کثیف..
کوکی:آه حالا چجوری اینارو بشوریمم
"نمیدونم اما باشه فردا چون من واقعا خستم"
کوکی:اوکی بریم بخوابیم
اتاق منو کوکی روبه روی همه اتاق کوکی تم آبی سفید داره اتاق من تم سفید شکلاتی..
ر

فتم توی اتاقم و مسواک زدم لباس خوابم که فقط یه هودی سبز بود که تا بالای زانو هام میومد و پوشیدم بدون شلوار..
رفتم توی تختم..
خیلی خستم یک خمیازه بلند کشیدم و چشمام و بستم و خوابیدم..
.....
کوکی:
ته: نه نهه مامان نه کمککک
یهو از خواب پریدم.. چخبر شده
صداهای خیلی کم مثل ناله یا گریه میومد..
از توی اتاق تهیونگه..
اوه..
سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقش جنین وار تو خدش جمع شده بود و توی خواب گریه میکرد و اسم مامان و صدا میزد!
یعنی چی..
چرا مامان؟!..
آه بیخیال ته الان مهم تره..
رفتم سمتش و چند بار تکونش دادم
"تهیونگ"
"تهیونگ بلند شو"
یهو چشماش و باز کرد و بلند زد زیر گریه..
ته:ما..مان..
بغلش کردم و سرش اروم نوازش کردم
"ششش.. چیزی نیس همش خواب بود"
توی بغلم هق میزد و این خیلی برام ناراحت کننده بود.. شت!
تحمل این مدلی دیدنش و ندارم..
آروم آروم سرشو میبوسیدم و نازش میکردم..
" ته ته.. قشنگم.. دونسنگ کوچولوم.. چیزی نیست گریه نکن قلبم درد میگیره"
ته:ب.. ببخ..شید کو..کی..هق
"الکی معذرت نخواه"
بالاخره اروم شد و از بغلم اومد بیرون
ته:مرسی که هستی اگه نبودی واقعا از ترس میمردم
"این حرفو نزن ته تو داداشمی باید همیشه کنارت باشم"
با این حرفم صورتش یکم توهم رفت اما باز مثل قبل شد..
مگه چی گفتم؟!..
ته:خب وقتشه بری بخوابی..
لحنش سرد بود و این و به راحتی فهمیدم..
اما چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم و در و بستم و سعی کردم به چیزی جز کلاس فردام فکر نکنم..
........
خبب پایان پارت2🧸😻
میشه لطفا نظر و ووت بدین؟🥺
من الان توی ایام امتحاناتمه اما چون ذوق دارم تند تند میخام آپ کنم..
بخاطر همین میشه حداقل یدونه نظر بدین که یکم انرژی بگیرم؟🥺🧸💜
و درکل مرسی که فیکم و میخونین..
با اینکه هنوز خیلی کمین🤗💜
لاو یو:>


My forbidden love🤫Where stories live. Discover now