کنارم بمون

583 73 14
                                    

از خواب پرید.. باز اون کابوس.. همیشه بعد از اینک صدای اتیش میومد از خواب میپرید!
نفس نفس میزد و بدنش خیس عرق شده بود..! اشکاش رو صورتش ریختن..! که توی آغوش یکی فرو رفت..صدای بم..کوکیش.. آرومش کرد... کوکی:ششش ته ته من پیشتم باشه؟!..
جونگکوک روی موهاش و بوسه بارون میکرد و با دستش نوازشش میکرد..
"م..من..هق..همش..همش..اون..هق..کابوس..رو
میبینم..من میترسم کوکی..! "
کوکی:هیچی نبود خب؟!.. فقط یک کابوس بود همین! لطفا گریه نکن نمیگی قلبم طاقت دیدن اشکات و نداره؟
هم میخواست جواب جونگکوک رو بده جیمین از اتاق با غرغر اومد بیرون و گفت
جیمین:اه اه چندشا.. برین یه جا دیگه لاو بترکونین! نمیگین من الان اعصاب ندارم؟
تهیونگ با شنیدن این حرف قرمز شد و چیزی نگف اما کوک در کمال بی شرمی گفت
کوکی:چیه؟ دلم میخاد تو خودت تو بغل یونگی از ما بدتری..!
جونگکوک منتظر حرف جیمین موند اما با اسم یونگی جیمین با ناراحتی شونه هاش خم شدن و چیزی نگفت!
جیمین:اهم.. اره.. خب تهیونگ ممنون بخاطر دیشب من دیگه میرم..!
و بدون اینکه وقتی به جونگکوک و تهیونگ بده که چیزی بگن زود حاضر شد و رفت..!
کوکی: چش بود؟!..
"واقعا نمیدونم.. دیشب فقط میگفت تقصیر هوسوکه! هیچی دیگه نمیگفت.. من واقعا گیج شدم!"
کوکی:هر موضوعی باشه بین خودشونه! تو فکرت و درگیر نکن..
تهیونگ آروم سرشو تکون داد و هیچی نگفت..
کوکی:راستییی میخوام برات پنکیک مورد علاقت و درست کنم..!
با حرف جونگکوک تهیونگ چشماش برق زد و با خوشحالی گفت" واقعا؟"
کوکی:اوهومممم تو تلویزیون ببین منم میرم برات پنکیک درست میکنم
تهیونگ با خوشحالی پرید تو بغل جونگکوک و جیغ خفه ایی کشید..!
جونگکوک هم متقابل بغلش کرد و خندید..
"خببب زود با‌ برو درست کن من منتظرم" کوکی:باشه..!
                               ***
با سردرد چشماش و باز کرد که با حس حالت تهوع از جاش بلند شد و به سمت حمام حجوم برد..!
کلی خون و گلبرگ قرمز بالا اورد و با بی حالی افتاد رو زمین..!
شوگا با حس صدای بلندی از بالا به سمت اتاق رفت و با نگرانی کل اتاق گشت..!
اما هوسوک اونجا نبود..!
یهو یاد حمام افتاد و سریع به سمتش رفت..!
در و باز کرد و با هوسوکی مواجه شد که روی زمین افتاده بود و لباسش پر خون بود و توی فضای حمام بوی گل رز پیچیده بود..
با ترس سمت هوسوک رفت و کنارش نشست..!
"هو.. هوسوکا..!"
چند بار تکونش داد که هوسوک بی جون بهش اشاره کرد که کمکش کنه تا بره تو اتاق..
شوگا هوسوک و داخل اتاق روی تخت گذاشت و یک لباس تمیز براش اورد و اون لباس خونی رو از تنش در اورد.. و لباس و تمیز رو بهش پوشوند..!
"استراحت کن برات چیزی میارم بخوری باشه؟"
هوسوک سری تکون داد و بی حال چشماش و بست..!
شوگا از اتاق بیرون اومد که با جیمین مواجه شد..!
"جیمینا.. کی اومدی؟!.."
جیمین با ناراحتی و عصبانیت پرید تو بغل شوگا..!
اشکاش رو صورتش ریختن و.. مشتای کوچیک و کم جونی به سینه های عضلانی شوگا میزد..
جیمین:عوضی خودخواه دلم برات تنگ شده چرا نمیفهمی؟ من حتی یک روزم بدون تو نمیتونم..!
شوگا با نگرانی و تعجب محکم تر جیمین و بغل کرد..
"منو ببخش.. دیروز نیومدم دنبالت..! واقعا نشد و هم گفتم شاید به تنهایی نیاز داری این مرد بی احساست و میبخشی؟"
جیمین هومی کرد و محکم تر مردش و بغل کرد..! دلش برای همه چیه مرد تو بغلش تنگ شده بود..! خودشم به این نتیجه رسیده بود که بدون شوگا نمیتونه..!
جیمین:توام منو ببخش.. میدونم زیاده روی کردم..!
شوگا روی موهای عشقش و بوسید و کمرش و نوازش کرد..
"متاسفم که زدمت..! اما جیمینا..! میشه با این موضوع کنار بیای؟!.. میدونی که هوسوک چقدر تنهاست و ضعیف شده.. همین الان نمیتونست از جاش بلند شه..! میدونم سخته..! اما لطفا"
جیمین کمی فکر کرد..! خب این بی انصافی بود اگه کنار مردش نمیموند و از طرفی ام براش سخت بود درک این موضوع..!
اما خوشحال بود که یونگی این موضوع رو ازش مخفی نکرد..! و ترجیح داد دعوا و بحث و تحمل کنه اما به جیمین دروغ نگه..!
سرش و اورد بالا و به چشمای مشکی رنگ شبش خیره شد..
جیمین:باشه..! اما تا کی؟ تا همیشه؟
یونگی سرش و انداخت پایین..
"اگه وقتی خوب شد باز ولش کنم.. شاید بازم این بیماری رو بگیره..! نمیدونم.. اما بیا باهم سعی کنیم با این موضوع کنار بیایم.."
جیمین چیزی نگفت و ترجیح داد فعلا به اینده فکر نکنه...
از کجا معلوم.. شاید اونم عاشق هوسوک میشد..!
                               ***
جین با دلخوری به نامجون نگاه کرد..!
" نامجون تو.. تو.. خیلی احمقیییی زدی کل آشپزخونه رو به گند کشیدیی..! واقعا من چرا تورو انتخاب کردم.. یعنی دلم میخاد انقدر بزنمت که خون بالا بیاریی یا اونجارو جمع میکنی یاام دیگه نه من نه تو"
نامجون با تعجب به جین نگاه کرد..! جین باید رپر میشد..! قطعا توی این کار موفق میشد..! نامجون با حیرت گفت
نامی:جین تو.. تو چرا رپر نشدی؟
جین اینبار با صورت قرمز بلند داد زد" اصلا گوش دادی چی میگم؟؟؟ زود باش آشپزخونه قشنگم و تمیز کن!!"
نامجون به خودش اومد و رفت تا اونجارو تمیز کنه.. تا باز جین سرش داد نزنه..!
جین با تاسف به نامجون نگاه کرد و رفت تا سریال مورد علاقش و ببینه..!
انقد فیلمش غمگین بود که اشکاش روی صورتش ریختن..
نامجون وقتی آشپزخونه رو تمیز کرد با تعجب بخاطر صدای گریه جین رفت پیشش تا ببینه چیشده.. جین بلند داشت گریه میکرد..
وقتی نامجون و دید محکم رفت تو بغلش..
نامی:چیشده عسلم؟!.
جین بینی شو بالا کشید و با لحن کیوتی گفت: "سریالش خیلی غمگینه.. اون پسره سرطان داره اخه چرا؟"
نامجون با تعجب سعی کرد نخنده..! جین داشت بخاطر یک سریال گریه میکرد؟!..
تا اومد چیزی بگه زنگ موبايلش به صدا در اومد..
با دیدن اسم جونگکوک تماس و وصل کرد..
نامی:الو؟!.
                               ***
پایان این پارت..
راستش خیلی ازتون دلخورم.. چونکه خیلی کم نظر میدین.. من واقعا بخاطر شماها زود تر از روز پنجشنبه اپ میکنم چون شماهارو اذیت نکنم.. من واقعا دوس دارم که نظراتتون و بدونم..
و اما از بعضیا که نظر میدن واقعا ممنونم و بخاطر اونا فیک و ادامه میدم..✨💜

My forbidden love🤫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora