I hate you. I love you.

554 69 6
                                    

حسابی خسته بود بقیه داشتن فیلم میدیدن اونم اصلا حوصلشون و نداشت..
پس اومد تو اتاق تا یکم استراحت کنه..!
یک ساعتی بود چشماش بسته بود اما انقدر ذهنش درگیر بود که اصلا نمیتونست بخوابه..!
چند دقیقه ی دیگه ام به همین روال گذشت..
تا اینکه صدای دینگ گوشیش یونگی رو از دنیای افکارش خارج کرد..!
زیاد مشتاق نبود گوشیشو برداره..حتما پیام تبلیغاتی بود..!
با اینحال گوشیش و برداشت که دید هوپی بهش پیام داده..!
متن پیام<یونگیا..سلام.خب از کجا شروع کنم؟!..نمیدونم..خودمم نمیدونم..خب بیا برگردیم به چندسال پیش..دقیقا موقعی که تو 15 سالت بود و من 14 سالم بود..اونموقع تازه فهمیدم که گرایشم به پسراست..! و واقعا شوکه بودم..اما خب با خودم کنار اومدم..بعد از اون تصادف..من همرو از دست دادم..مادرم،پدرم،خواهرم..فقط تورو داشتم..چون باهم زندگی میکردیم من کم کم بهت وابسته شدم..اما در حال وابسته شدن عاشقت هم شدم..اما نمیتونستم بهت بگم..جرعتشو نداشتم..میترسیدم ولم کنی..!
پس توی دلم نگهش داشتم..جلوت میخندیدم اما قلبم درد میکرد..من خیلی تنها بودم یونگیا..من..من..میترسیدم..الانم میترسم..من بدون تو هیچم..من بدون تو وجود ندارم..من بدون تو نمیتونم به زندگیم ادامه بدم..موقعی که فهمیدم توام گی ای یجورایی انگار دلگرمی گرفتم..من..من میخاستم اون شب که تو با جیمین اومدی حسم و بهت بگم..اما بعدش دنیا رو سرم خراب شد..وقتی فهمیدم تو جیمین و دوست داری دیگه کشیدم کنار..تسلیم شدم..اما قلب بی جنبه من نمیتونست فراموشت کنه..! هرروز داغون تر میشدم..تصمیم گرفتم فراموشت کنم..ازت دوری میکردم..سرد شده بودم..بخاطر اینکه فقط زندگیت و خراب نکنم که بازم کردم..! همه چی تقصیر منه..میدونی جیمین راست میگه من اضافی ام..! توی جمع دوستانتون..پیشتون همیشه حس اضافه بودن میکردم و میکنم..من بیشتر از این نمیخام زندگیت و خراب کنم..پس فقط میرم بمیرم..برای همیشه میرم..قول بده خوشحال باشی..بخندی..خوب بخوابی..غذات و بخوری.. و با جیمین خوب رفتار کنی..اون لیاقتتو داره..همین دیگه..حس میکنم دارم اتیش میگیرم..بیشتر از هروقت دیگه خستم..یونگیا..برای اخرین بار دلم میخاست ببوسمت،بغلت کنم..انقد محکم که تو بغلت محو شم..دلم میخاست صدات وقتی که میگفتی هوپی..دوباره بشنوم.. اما میدونم دوس نداری موقع استراحتت مظاحمت شن.. پس فقط اینو فرستادم کردم که بخونیش..میخاستم قبل مردنم حرفام و گفته باشم..عاشقتم یونگیا..
از طرف یک دیوونه که عاشقته♡..:>
با بهت به صفحه گوشی نگاه کرد..! هوپی چی گفته بود؟ گفته بود میخاد بمیره؟ جدا؟ با استرس بلند شد و رفت جای بچه ها..
همه داشتن فیلم میدیدن اما هوپی نبود.!
زیر لب گفت: شت..!
با استرس اشک سمجی از چشمش به پایین سر خورد..
شوگا:بچه ها..! هوپی کجا رفت؟ تورو خدا بگین کجاست..بگین که خوابه.. لطفا..لطفا..
با صدای بلند هق هق میکرد و فریاد میزد..اون حرفا..اون کلمات..با یادآوریشون قلبش درد میگرفت..دیگه نمی‌تونست صبر کنه..
همه داشتن با بهت به شوگا نگاه میکردن..
جیمین:یونگیا چیشده؟!.. هوپی گفت میره یکم هوا بخوره برمیگرده..چرا اینجوری میکنی؟
یونگی با فریاد بلندی گفت:اون..اون لعنتی..هقق..پیام فرستاده که میخاد خودکشی کنه و خداحافظی کرد..! من باید پیداش کنم لطفا..نگفت..کجا رفت؟ کسی نمیدونه؟
حس میکرد داره دیوونه میشه..تحمل نداشت.. فقط میخاست هوسوک و سالم ببینه..!
جین:گفت میره رودخانه هان..یکم هوا بخوره..
یونگی یک لحظه حس کرد نور امیدی جلو چشمش روشن شده..با خوشحالی سوییچ ماشین و برداشت و با بالا ترین سرعت به سمت رودخانه هان حرکت کرد..
اصلا به حرفای بقیه توجهی نکرد..فقط میخاست هوسوک و سالم ببینه..قلبش اروم نمیگرفت..!
***
لب پل ایستاده بود..چشماش و بست..قطره اشکی از چشمش پایین چکید..
خوشحال بود که بالاخره راحت میشه..مطمئنا الان یونگی به پیامش توجهی نکرده بوده و بازم خوابیده بوده..با فکر به این موضوع خندش گرفت..یک خنده از ته دل اما غمگین..همیشه فکر به یونگی حالش و خوب میکرد..اما درکنارش غمگینش میکرد..
عشق مثل شکلات تلخه..با اینکه مزه تلخی داره اما وقتی یکم ازش بخوری مزه شیرینی هم داره..! این تلخی و شیرینی باهم لذت بخشه..عشق هم همینطوره..در کنار تلخی شیرین هم هست..
قطعا شکلات تلخ مثال خوبی برای عشق بود..
تو افکارش غرق بود..دوباره بغضش گرفت..گذاشت که رها بشه.. یکم جلوتر رفت و چشماش و باز کرد..همه چیو تار میدید..تکخند تلخی کرد.. دیگه بس بود فکر کردن..یکم دیگه جلو رفت و دستاش و باز کرد..باد خنگی میوزید که به تنش لرز عجیبی مینداخت..هم میخاست خودش و پرت کنه صدایی آشنا مانعش شد..
اون..اون..یونگیش بود؟!..
اما اون اینجا چیکار میکرد؟ توهم زده بود؟ واقعا دیوونه شده بود؟
با گیجی برگشت و با کمال تعجب یونگی رو دید..!
شوگا:ل..لطفا..هق..هوسوکا..ل..لطفا..بیا..هق..پایین..
با دیدن اشکای یونگی قلبش به درد اومد..اون باعثش شده بود نه؟ از خودش متنفر شد که باعث شده بود چشمای تیله ایی یونگیش خیس بشه!
"من میخام راحت شم یونگیا..بزار..بزار که راحت شم"
یونگی با ناباوری سرشو تکون داد..
شوگا:نه..نه لطفا..هوسوکا..خودمون درستش میکنیم خب؟من..من بدون تو نمیتونم..من دوست دارم..!
با بهت به یونگیش نگاه کرد.. اون دوسش داشت؟!..
"بالاخره..کار خودم و کردم نه؟ زندگیت و نابود کردم..جیمین مطمئنا بدون من خوشحاله..من فقط یه مظاحمم..! میدونم اینو میگی که فقط بیام پایین.."
یونگی با ناباوری سری تکون داد
شوگا: نه..نه..هوسوکم..لطفا بیا پایین..وگرنه اگه خودت و پرت کنی منم باهات میام اون پایین..کاری به بقیه ندارم..
با بهت به یونگی نگاه کرد..(وایی گیج شدم یبار شوگاعه.. یبار یونگی..به بزرگی خودتون ببخشید که اینجوری شد..)
" نه تو اینکارو نمیکنی..مطمئنم.."
یونگی مصمم به هوسوک نگاه کرد: من اینکارو میکنم..پس بیا پایین..
با ناراحتی به یونگی نگاه کرد..و اروم اومد پایین..پاهاش لرزیدن..هم خواست بیوفته رو زمین یونگی سریع رسید و بدن سردشو به آغوش کشید..
سرش و تو گردن یونگی قایم کرد و اشکاش ریختن روی صورتش..!
یونگی روی موهای هوسوک رو بوسید و آروم زمزمه کرد:لطفا هوسوکا..دیگه اینکارو نکن..خیلی ترسیدم..تو اضافه نیستی..تو منو اذیت نمیکنی..زندگیم و خراب نکردی و نمیکنی..ولی اگه بری منو میکشی..پس بمون.. باشه؟!.. اصلا از کجا معلوم..شاید جیمینم عاشقت شد..!
با حرفای دلگرم کنندش باعث شد هوسوک اروم بشه و همونجا خوابش ببره..
از خستگی بود..یا بیحالی.. یا ترس..!
نمیدونست.. فقط معلوم بود هوسوکش حسابی خستس و بدنش خیلی ضعیفه..!
براید استایل بدن لاغر و ظریف هوسوکش و بغل کرد و به سمت ماشین حرکت کرد..
***
پایان این پارت
نظر یادتون نره♡
میدونم همش تاخیر دارم..بخاطرش متاسفم..
امیدوارم خوشتون اومده باشه..

My forbidden love🤫Место, где живут истории. Откройте их для себя