Chapter 76

160 47 5
                                    

این اولین بار نبود که در ماشین تنها بودند ولی احساسات و رابطه بینشان دیگر مثل سابق نبود. بماند حرف زدن حتی در نگاه کردن بهمدیگر خجالت میکشیدند با اینحال سعی میکردند روی هدفشان تمرکز کنند خصوصاً لی از اینکه بجای سلامتی سوهو ،نگران طرز فکر و رفتار بعدی تائو بود احساس شرم میکرد.

"چیزی از موقعیت جنگل بلگراد میدونی؟"

تائو سکوت را شکست و لی راضی از باز شدن سر صحبت رو به او کرد: "چه موقعیتی منظورتونه؟"

تائو نیم نگاهی به او انداخت:

"اینکه کجا میتونه رفته باشه؟ مخفی گاهی چیزی دارن؟"

لی شرمنده از اینکه چیزی در مورد سوهو نمیدانست سر به زیر انداخت.

"نه هیچی نمیدونم"

تائو با طعنه گفت:"یعنی حتی یه لحظه هم بهش شک نکردی؟"

لی نمی توانست سرش را بلند کند. چقدر احساس حماقت میکرد!

"نه شک نکردم!...نقششو خوب بازی کرد!"

"هیچی هم ازش نپرسیدی؟ لااقل در مورد وو اطلاعاتی چیزی بگیری"

لی اینبار فقط سرش را تکان داد. خودش هم باورش نمیشد تا این حد سادگی کرده باشد.
تائو زیر چشمی به نیم رخ سرخ شده ی لی نگاهی انداخت و نیشش باز شد:

"پس این چند روز که اون گارسون خونه ی تو بود چکار کردی؟!"

لی با وحشت از طرز تفکر تائو بالاخره رو به او کرد:

"هی...چ!یعنی... هم اون هم من به استراحت و درمون نیاز داشتیم!"

و به صورت خودش اشاره داد تا کتک کاری او را بیادش بیاورد ولی تائو قصد نداشت از قضیه به این راحتی بگذرد!

"باهاش خوابیدی لی ؟!"

لی بدتر دستپاچه شد! باید میگفت نه!یا شاید هم برخورد تندی میکرد و وانمود میکرد از اینکه چنین مورد اهانت قرار گرفته ناراحت شده است ولی بجایش نفس بلندی کشید و در تلاش برای پیدا کردن حرف و عکس العمل ساختگی،معطل کرد تا اینکه تائو مطمئن شد و نیشش بسته شد!

"پس خوابیدی!"

"چیزی نشد! یعنی نتونستم...نخواستم که بشه....اون..."و یک لحظه متوجه شد چه آبروریزانه اعتراف کرده بود!

تائو رویش را به سمت دیگر برگرداند تا وانمود کند دارد دنبال راه می گردد ولی سعی میکرد خشم را از چهره و صدایش محو کند!

"امیدوارم دیر نکرده باشیم!"

لی قصد تائو را از تغییر موضوع صحبت فهمید و نفس راحتی کشید.

━━━━━━━━━━━━━━

چنان از استقبال یو ذوق کرد که بازوهایش را کودکانه دور گردن بلند او قفل کرد و لبهایش را به لبهای سرد او گره زد! هر چه از بوسه بلد بود یادش رفت. هر چه در رویاهایش ساخته بود و برای عمل کردن به آن تمرین و تفکر کرده بود از بین رفت. طعم این دهان مردانه دیوانه اش میکرد. ولعی که دلش را پر کرده بود قوی ترین حس دنیا بود. هوسی که وجودش را به آتش کشیده بود غیرقابل کنترل بود. چند بار بوسه زد. تند تند و با صدا!مثل پرنده ای که به غذایش نوک میزند بعد بی اختیار لب پایین ناپدری اش را به دندان گرفت. کشید!مثل توله ای که در تلاش بود تکه گوشتی برای خودش جدا کند!ولی هر لحظه گرسنه تر میشد و اینبار زبانش را بی شرمانه فرو کرد و داخل دهان یو کشید! مثل بچه گربه ای که شیر داخل پیاله را می لیسد!
مینجائه چنان خود را باخته بود که یو فرصت نمیکرد به بوسه هایش جواب بدهد با اینحال نمی توانست دستهایش را هم از لمس این تن پسرانه ای که روی پاهایش نشانده بود پس بکشد! اینبار جور دیگری فرزند خوانده اش را نوازش میکرد. پهلوهایش را گرفته او را بیشتر به سینه میفشرد. به کمرش دست میکشید و به ران هایش چنگ می انداخت. میخواست همه ی پیچ و خم تن پسر عزیزش را بشناسد. می خواست او را با تمام وجود حس کند و صاحبش شود. اینبار نه فقط صاحب هویت و قلبش بلکه صاحب تن و روحش! دیگر هیچ دلیلی برای رد کردن مینجائه نداشت. اگر هم داشت اهمیت نداشت!او از مبارزه کردن با احساسات خودش خسته شده بود و در آخر باخته بود!
مین جائه نفس بریده از بوسه های سیری ناپذیرش، بدون آنکه متوجه باشد به بدنش موج میداد و باسن خود رابه لگن پدرخوانده اش میمالید. دستهایش در تلاش برای لخت کردن او، به یقه و سینه اش چنگ می انداخت و تن او را از روی لباس لمس میکرد. خودش نمی فهمید چه میخواست. اصلاً متوجه زمان و مکان نبود. فقط یو را میخواست. میخواست هرچه سریعتر جسماً هم مال او بشود ولی یو قبل از آنکه تا حد ناتوانی تحریک شود مچ دستهای او را گرفت و لبهایش را بزور از دهانش بیرون کشید:

poιѕoɴ ĸιѕѕ  <ᶠᵘˡˡ>👹Where stories live. Discover now