Chapter 97

148 58 4
                                    

به چند پارت نهایی رسیدیم ^^
پارت بعدی بعد از 40 ووت بالافاصله اپ میشه 💕✨

نمی توانست تا رسیدن به خانه صبر کند مغزش در حال انفجار بود و تب درونش داشت شعله ور میشد. پس نرسیده به پیچ دیوار ایستاد، در بطری را کند و همانجا سرپا چند جرعه نوشید.مطمئناً اگر مزه ی تند الکل اجازه میداد همه را یکجا سرمیکشید. تنها مستی میتوانست جلوی این افکار دیوانه کننده را بگیرد.
با ایستادن بکهیون او هم ایستاد. خرید الکل گرانقیمت و این تلاش عجولانه اش برای مست شدن، چانیول را نگران کرده بود. آنروز چیزی برای بکهیون تغییر کرده بود اما چه؟مسلماً با تعقیبش نمی توانست بفهمد در عین حال نمی توانست اجازه بدهد در این شرایط تنها بماند حتی اگر مجبور میشد سوار مترو شود و همراهش تا خانه برود.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. حتی فرصت نکرد بطری را پایین بیاورد. چیزی سنگین به سینه اش کوبیده شد و عقب هلش داد. سعی کرد سرپا بماند ولی زمین از برف تازه نشسته لیز بود. کف پیاده روی خیس افتاد و بطری از میان انگشتانش به طرفی پرت شد!
صدای شکستن شیشه با ناله ی بکهیون به هوا بلند شد. چانیول بی اختیار جلو خیز برداشت تا به کمک برود اما بسرعت متوجه اشتباهش شد و قبل از دیده شدن عقب برگشت و حتی با تکیه به تیرچراغ برق خود را مخفی کرد.
سه نفربودند. شاید سه شاگرد مکانیک که با سر روی کثیف راهی خانه بودند. گویا وسطی در حین دور زدن دیوار،با بکهیون برخورد کرده بود و او را زمین زده بود.

"اوه آقا ببخشید!چیزیتون که نشد!؟"

و دستش را برای کمک دراز کرد.
بکهیون نیم خیز شد تا با تکیه به آرنجش بلند شود و جوابش را بدهد که بطری را دید. لب جدول خورد شده بود و مایع زرد رنگش برف سفید را آب کرده بود!همین بهانه برای ترکیدن خشمش کافی بود:

"ببین چکار کردی مرتیکه کور!"

دیگری در حمایت از دوستش گفت:"به ما چه تو خودت سر راهمون ایستاده بودی!"

بکهیون بیشتر عصبی شد پس تا روی پاهایش برگشت با ضربه ی ساق دست روی سینه ی فرد مقصر، سعی کرد تلافی کند:

"باید پولشو بدی"

مرد جوان هول کرد:"خیلی خب میدم!"

حتی دست در جیب شلوارش کرد تا شاید کیفش را بیرون بکشد اما بکهیون اینو نمی خواست!حالا که دلیلی برای خالی کردن حرصش پیدا کرده بود نمی توانست اجازه بدهد به همین راحتی فرصت از دستش برود!

"هزار تا!"

نفر سوم خنده ای کرد:"اوهه؟!چه خبره؟!مگه توش آب طلا بود؟!"

بکهیون با خونسردی ناگهانی غر زد:"آره اصلاً آب طلا بود!من پولمو میخام"

مقصر، از دادن هزینه منصرف شد:

"اونقدر ندارم!"

و کیف را در نیاورده دوباره در جیبش فرو کرد. نفر قبلی خنده ای تمسخرآمیزی کرد:

poιѕoɴ ĸιѕѕ  <ᶠᵘˡˡ>👹Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin