2

346 68 31
                                    

تهیونگ بعد از جمع کردن کتاب هاش و چیدنشون توی کیفش، به سمت در رفت تا خارج بشه.
- هی.
تهیونگ سرش رو بلند کرد و با دیدن چهره خندان سوکجین در آستانه در، گل از گلش شکفت. به سمتش دوید و محکم در آغوشش کشید : سوکجینا. دلم برات تنگ شده بود.

سوکجین در حالی که سعی می کرد تهیونگ رو از خودش جدا کنه : بچه بازی درنیار. منم دلم برات تنگ شده.

نزدیک بود اشک تهیونگ دربیاد، سه ماه دوری از بهترین دوستش، آسون نبود.
+ چرا بهم نگفتی که میای؟
- خواستم غافلگیرت کنم.
و به سمت صندلی ای کنارش بود رفت : دکتر گفته نباید مدت زیادی ایستاده باشم.

تهیونگ کنارش زانو زد و پاش رو وارسی کرد : هنوزم درد می کنه؟
سوکجین لبخند زد : نه. اونقدرام دردناک نیست.

تهیونگ سرش رو به زیر انداخت : منو ببخش. همه اش به خاطر رفتار بچگونه من بود.
سوکجین دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت : هی. تقصیر تو نبود. خب پیش میاد دیگه. منم نباید مثل بچه ها می زدمشون.
کمی فکر کرد و بعد اضافه کرد : البته ارزششو داشت. آدم باید برای تنها دوستش هرکاری بکنه، شکستن پا که چیزی نیست.

تهیونگ سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکبارش، به سوکجین نگاه کرد. تک خنده ای کرد : ممنون هیونگ. اگه تو نبودی، معلوم نبود اون قلدرا باهام چیکار می کردن.

- بهت که گفتم، این بار باهات جایی نمیام.
+ خب پس چطوره که برم به آقای لی بگم...
- هی هی هی... دهنتو ببند. همه فهمیدن.

سوکجین سرش رو به سمت در برگردوند : بازم نامی و هوسوک. اینا کی جر و بحثاشون تموم میشه.
تهیونگ گفت : تو این سه ماهی که نبودی، حتی بدتر هم شدن. قبلنا کار هوسوک فقط دزدکی بیرون رفتن بود، ولی الان به بهونه های مختلف میره بیرون و دخترا رو ملاقات می کنه. نامجون حسابی از دستش کفری میشه.

سوکجین بلند شد و به سمت در رفت تا دعوای اون دو نفرو تموم کنه.
قدم هاش رو نسبتا استوار بر می داشت، اما به خاطر شکستگی پاش، لنگ می زد. دکتر گفته بود قراره تا آخر عمر، یک پاش از پای دیگه کوتاه تر باشه.

تا صدای قدم های سوکجین توی راهروی خلوت پیچید، هوسوک سرش رو به سمتش برگردوند : سوکجین هیونگ. خوش اومدی پات چطو...

سوکجین به نرمی و بدون خشونت گفت : تو بودی که با مبصر کلاست اینطور صحبت کردی؟
هوسوک هول شد : من؟ چطوری؟

تهیونگ به سرعت پشت سر سوکجین دوید تا مانع دعوای بیشتر بشه : سوکجین خواهش می کنم. ولش کن.

هوسوک که با حرف تهیونگ جرات پیدا کرده بود : بهتره به مبصر کلاسم بگی تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت نکنه. مخصوصا اگه طرف مقابلش از اون بزرگتر باشه.

سوکجین که کلا نه با هوسوک و نه با نامجون رفاقتی نداشت، به گفتن چند جمله کوتاه اکتفا کرد : شاید از اون آتو داشته باشی و نتونه به آقای لی گزارشت کنه، ولی اگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی، مطمئن باش من گزارشت میدم.

_____________________________________________

- یه دقیقه این چمدونو نگه دار.
جیمین در حالی که چمدون جونگکوک رو نگه داشته بود گفت : کجا میری؟ منو اینجا تنها نزار.

جونگکوک در حالی که داشت از جیمین دور می شد، سرش رو برگردوند : میرم دستشویی. تو ام یکم اینجا بمونی نمی میری...

با برخورد به یه سال بالایی، حرفش نیمه کاره موند، نزدیک بود بیوفته روی زمین که همون سال بالایی دستشو گرفت و بین زمین و هوا نگهش داشت.

جونگکوک سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه : ببخشید آقا. نمی خواستم اینطور بشه.

سوکجین که کنار تهیونگ ایستاده بود و هنوز به خاطر هوسوک عصبانی بود : بهتره بیشتر حواستو جمع کنی سال اولی.

و از کنارش رد شد و رفت. تهیونگ که هنوز دست جونگکوک تو دستش بود، به آرومی گفت : بهتره اینجا مراقب خودت باشی پسر، اینجا نه راهنماییه، نه کشور خودت که تا چیزی شد به خانواده ات پناه ببری.
دستش رو رها کرد و رفت. جونگکوک دور مچش رو که به علت فشار دست تهیونگ درد می کرد ماساژ داد و به فکر فرو رفت. واقعا دبیرستان انقدر وحشتناک بود؟

_____________________________________________

- تهیونگ.

+ بله هیونگ.

سوکجین که به آرومی حرکت می کرد تا دوباره به پادرد دچار نشه : مراقب اون سال پایینی ها باش. خیلی چلفتی به نظر می رسیدن. اگه تنها بمونن، قلدرا درسته قورتشون میدن.

تهیونگ که از حرف سوکجین خوشش اومده بود گفت : حتما. اتفاقا منم حس کردم اون پسر دندون خرگوشی یکم گیج می زنه. انگار هنوز تو عالم بچگی بود... هی اونجا رو

و با دست به نامجون که کنار یه پسر کوتاه قد ایستاده بود اشاره کرد. سوکجین رد دستش رو دنبال کرد و نامجون رو دید. پیش یه پسر ایستاده بود و با هم حرف می زدن. تا حالا پسر رو ندیده بود. به نظر می رسید سال پایینی باشه، چون دوتا چمدون دستش بود.

تهیونگ و سوکجین بدون تفاوت از کنارشون رد شدن و بعد از این که از نظر ناپدید شدن، سوکجین به خودش لعنت فرستاد که چطور نتونسته مکالماتشون رو بشنوه...

_____________________________________________

اینم پارت دوم. داستان قرار نیست به این دبیرستان محدود شه.

ووت و کامنت یادتون نره.

بوس به همه تون. (✿ ♥‿♥)

NIGHT🌃

WAR AND PEACEWhere stories live. Discover now