27

161 39 34
                                    

در زمان جنگ کره، روسیه و بریتانیا، عملا در جبهه مخالف یکدگیر قرار داشتند. و حالا هر اسیر جنگی، غنیمت بزرگی به حساب می آمد. کافی بود روس ها یک بریتانیایی را گیر بیاندازند یا بلعکس.

و اینجا بود که مردم کره جنوبی، با مردم بریتانیا رابطه بهتری را حس کردند. بریتانیا در جنگ، طرفدار آن ها بود و این حمایت، چیزی بود که آنها نیاز داشتند...

_____________________________________________

اون روز مطب کمی شلوغ تر از اوقات دیگه بود. دلیلش رو نه تهیونگ می دونست، نه سوکجین. اما هر چی که بود راضی بودن. البته تا حدودی. چون هر دو همزمان توی مطب بودن و به بیمار ها رسیدگی می کردن.

سوکجین بعد از نوشتن نسخه یکی از بیمار ها و گفتن توصیه های لازم بهش، اون رو تا دم در مطب راهنمایی کرد و خودش هم وارد سالن انتظار شد. ساعات طولانی کاری باعث شده بودن که هوس قهوه بکنه.

اما ناگهان، یک نفر بین افراد منتظر، توجهش رو جلب کرد. مرد میانسالی که سبیل روغن خورده و خوش فرمش، کت و شلوار قیرگون و عصای زینتیش، نشون می داد شخص با وقار و مهمیه. چهره جا افتاده ای داشت که باعث می شد تو اولین برخورد، حی از صحبت کردن باهاش هم بترسی.

اما سوکجین خوب قلق این پیرمرد رو می دونست. فقط با صدای نسبتا بلندی گفت : دکتر کارمایکل!

مرد نگاهش رو از دسته قو شکل عصاش گرفت و به سوکجین دوخت : چطوری مرد جوون؟

سوکجین بلافاصله دکتر رو به داخل مطب برد و در حین رفتن، به منشی تاکید کرد فعلا کسی رو به داخل نفرسته.

دکتر به محض ورود به اتاق، تهیونگ رو دید. تهیونگ هم برای احترام از جاش بلند شد و لبخند بی رمغی زد.

دکتر دوباره توجهش رو به سوکجین داد. اما این بار به پای راستش : هی. می بینم که اون پسر از پسش بر اومد.

و با دست به آتل سوکجین اشاره کرد. سوکجین سرش رو پایین انداخت تا دکتر سرخی گونه هاش رو نبینه. ازش دعوت کرد روی مبلی که مخصوص همراه بیمار بود بشینه و به صرف قهوه دعوتش کرد.

دکتر کارمایکل بعد از نشستن روی مبل، کلاه از سر برداشت : واو. اینجا رو خیلی خوب درست کردین. پدرت راست می گفت.

سوکجین که در حال درست کردن قهوه بود، شکه شد و گفت : پدرم؟ شما... دیدینش؟

دکتر با لحنی آرام گفت : نه. ولی روزنامه شو خوندم.

این بار تهیونگ پرسید : تو روزنامه اش درباره ما نوشته؟

دکتر آهی از سر کلافگی کشید : نگید که نخوندید. سوکجین، پدرت تو صفحه اول روزنامه برات یه آگهی زده. تعجب نمی کنی چرا امروز اینجا انقدر شلوغه؟

سوکجین فنجون قهوه رو به دکتر تحویل داد : من... حقیقتا فکر نمی کردم...

دلیلش چی بود؟ آیا یودوریا مجبورش کرده بود یا خواست خودش بود؟ اصلا چرا می خواست از سوکجین حمایت کنه؟
” آیش، پسره احمق اون پدرته خب. “ سوکجین به خودش تشر زد.

دکتر خودش رو کمی جلوتر کشید : ولی من به خاطر این اینجا نیستم. می دونی سوکجین، یادته که قرار گذاشتیم بعد از فارغ‌التحصیلیت، بشی دستیارم. هنوزم می خوای؟

سوکجین سرش رو به تایید تکون داد : البته. من همیشه اینو می خوام.

دکتر ادامه داد : خب من داشتم دنبالت می گشتم تا بگم به یه دستیار نیاز دارم. ولی پیدات نمی کردم. آگهی تو روزنامه خیلی کمک کرد. ولی ببین، مسئله اینه که...

دستی به تاب سبیل جوگندمیش کشید : من می خوام برم جبهه. و اونجا بهت نیاز دارم. پس خوب فکراتو بکن.

قلب سوکجین یک لحظه از چیزی که شنیده بود ایستاد. خون تو رگ هاش یخ کرد. جبهه؟ درست شنید؟

احتمالا هیچ انسانی از شنیدن این کلمه خوشحال نمیشه، ولی سوکجین شد. دلیلش فقط یه چیز بود : نامجون.

هر جایی با اون بهشت می شد. پسری که لبخندش به سوکجین زندگی می داد. انگیزه جدیدی برای ادامه دادن.

ولی صبر کن، اون معاف شده بود. نمی تونست بره جنگ.

پس فکرش رو به زبون آورد : دکتر من... من معاف شدم. به خاطر پام. نمی زارن برم جنگ. نه تنها من، تهیونگم نمی تونه بره.

دکتر عصاشو به سمت تهیونگ گرفت : ماجرای اون پسر با تو فرق داره. من با پزشک تهیونگ صحبت کردم. بردنش به منطقه عین خودکشی می مونه، ولی تو، اونقدرام مشکلت حاد نیست. من حلش می کنم. تو فقط اگه موافقی، ساکت رو جمع کن.

تهیونگ لب زد : یعنی برای من هیچ راهی نیست؟

دکتر بلند شد و دستی به شونه تهیونگ کشید : متاسفم ولی نه. درسته که الان مشکلی نداری، ولی میدون جنگ این طور نیست پسرم. هر لحظه ممکنه یه اتفاقی برات بیوفته. و منم نمی تونم خودمو به خاطرش ببخشم.

ولی دکتر و سوکجین همین الانشم نمی تونستند خودشون رو به خاطر تنها گذاشتن تهیونگ ببخشن. چون تهیونگ به دنبال پاکتی کوچیک، دستش رو داخل جیبش برد...

_____________________________________________

” دارم میام نامجونا. دارم میام پیشت. شاید نخوای بیام اونجا و جونمو به خطر بندازم و ازم بخوای تا برگردم، ولی من بهت اهمیتی نمیدم، چون بهت اهمیت میدم. چون می خوام مراقبت باشم. چون دوست دارم کنارت باشم. مهم نیست کجا، من تو جهنم هم، با آغوش بهشتی تو آرومم. “  « کیم سوکجین »

” سردرد هام دارن شدت می گیرن. نمی تونم بدون خوردن قرص و مصرف مورفین جلوشونو بگیرم. حس می کنم خیلی ضعیفم. خیلی. رفتنت اینجوری منو به هم ریخته جونگکوکی. پس تصور کن اگه بخوای منو واقعا ول کنی و بری چی میشه. اگه بودی می تونستی مسکنم بشی. ولی الان نیستی و من باید با چند گرم پودر سفید سر کنم. “  « کیم تهیونگ »

_____________________________________________

ببخشید منو. یکم بی رحمم. ولی همه چی درست میشه. بهتون قول میدم. * وی انگشت کوچک خود را به نشانه قول دادن جلو می آورد. *

ووت و کامنت یادتون نره.

بوس به همه تون. (✿ ♥‿♥)

NIGHT🌃

WAR AND PEACEWhere stories live. Discover now