34

153 43 22
                                    

درب خونه با شدت به صدا در اومد. خانم کیم در حالی که قدم های تندی به سمت در بر می داشت، لباسش رو مرتب کرد. ممکن بود خبری از پسرش رسیده باشه. خیلی دلش برای نامجون تنگ شده بود و سعی کرده بود تو این مدت نبودش، جای خالیش رو با برادرزاده اش پر کنه. این اواخر جیمین رو حتی بیشتر هم دوست داشت.

با این که جیمین هیچ شباهتی به نامجون نداشت، ولی انگار هم خون بودن، اثر خودش رو گذاشته بود و باعث شده بود جیمین و نامجون، بدون هیچ شباهتی، شبیه هم باشند.

در رو باز کرد و با یک گروهبان و سروان مواجه شد. بعضی وقت ها پیش می اومد که سرباز ها نامه ها رو به خانواده رزمنده ها می رسوندند، ولی وجود یه سروان، جای سوال داشت. نکنه اتفاقی برای نامجون افتاده؟

سروان کلاهش رو از سر برداشت و کمی تعظیم کرد : شما خانم پارک هستین؟

مادر نامجون با ناباوری و نفسی که حبس کرده بود گفت : ن... نه. من کیم هستم.

سروان این بار با جدیت بیشتری گفت : اینجا منزل خانواده پارکه؟

زن با حرکت سر تایید کرد. سروان کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و باز کرد و رو به روی زن گرفت : متاسفانه ما حکم بازداشت پارک جیمین رو داریم. خونه هست؟

زن دستش رو به چهارچوب در گرفت و سعی کرد نیوفته : جیمینا... مگه چیکار کرده؟

و هق زد. اون قدر بلند و دردناک که جیمین هم از طبقه بالا صداش رو شنید. به دو خودش رو رسوند پایین تا حال عمه اش رو بررسی کنه.

پله ها رو دو تا یکی طی کرد تا به در رسید. با دیدن سروان کمی جا خورد، اما خودش رو نباخت. زیر بغل عمه اش رو گرفت و سعی کرد سر پا نگهش داره : چی شده؟ اینا کی ان؟

سروان بدون معطلی حکم جلب جیمین رو نشونش داد : باید با ما بیاید آقای پارک.

خانم کیم ناخودآگاه چنگی به بازوی جیمین زد تا پیش خودش نگهش داره. سروان به گروهبانی که کنارش بود اشاره کرد تا به جیمین دستبند بزنه.

جیمین با شگفتی نگاهشون کرد. در مورد اتفاقاتی که رخ می دادند، از خودش اراده ای نداشت. فقط مات و مبهوت ایستاده بود و تماشا می کرد.

کاری از دست مادر نامجون هم بر نمی اومد. به غیر اون و جیمین کسی تو خونه نبود که بخواد از بازداشت جلوگیری کنه. پس اون هم برادرزاده اش رو تو آغوش گرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد. دیگه طاقت از دست جیمین رو نداشت. یه هفته بود که خبری از نامجون نشده بود و حالا هم جیمین رو داشتند می بردند. مگه یه مادر چقدر طاقت داره؟

_____________________________________________

آقای جانگ سیگار برگ رو بین لب هاش گذاشت و سرش رو جلو برد تا سرهنگ سیگارش رو روشن کنه. به محض روشن شدن سیگار، سرش رو عقب کشید و نفس آکنده با دودش رو بیرون داد : خب، فکر کنم یه تشکر بهتون بدهکارم.

WAR AND PEACEWhere stories live. Discover now