۱۱. سرآغاز آغاز های بی‌پایان!

112 26 14
                                    

ساعت یازده شب، درست قبل از اینکه بکهیون خوابش ببره سهون سر زد. بکهیون بدون مکث پرسید:

_خیلی سرت شلوغه؟

متوجه چشمای خسته‌اش شده بود. به نظر میرسید اورژانس واقعا طاقت فرسا باشه. سهون دستی به پشت سرش کشید و سعی کرد خمیازه نکشه.

_ی جورایی! به هرحال پزشک بودن فقط نوشتن نسخه نیست، خسته هم میشی. زمانش که برسه باسنت هم پاره میشه.

بکهیون نخودی خندید. از همون خنده‌هایی که چشماش هلال میشدن و دندون‌های سفیدش میدرخشیدن، دقیقا از همونایی که سهون دوست داشت.

_راستش بکهیون، میخواستم بهت بگم که فردا باهمدیگه شام بخوریم.

_اینکه کاری نداره. میریم کافه‌تریا، ناهارمونم میتونیم پیش هم بخوریم.

سهون لبخند خجالت‌زده‌ای زد. قصدش از این شام یک چیز دیگه بود.

_به کسی نگو! ولی میخوام دزدکی پیتزا بخرم برای همون باید توی اتاق بمونیم.

مگه سهون چندبار قرار گذاشته بود و ابراز احساسات کرده بود که الان بدونه باید چیکار کنه؟! میدونست بکهیون عاشق پیتزاست، البته فقط غذای مورد علاقش نه! سهون تقریبا همه چیز درباره بکهیون رو میدونست، جونگین‌ هم بهش گفته بود که میتونه با استفاده از این موضوع بهش نزدیک تر بشه. اونم تصمیم گرفته بود که اولین قدم رو فردا شب برداره.

بکهیون با ذوق دستاش رو بهمدیگه کوبید!

_ایول سهون! یادم نمیاد آخرین بار کی پیتزا خوردم. فکر کنم یک قرن پیش بود!

صدای پیجر باعث شد نگاهش رو از چهره‌ی خندان بکهیون بگیره.

_متاسفم باید برم. ولی فردا شب میبینمت! میتونیم یکم فیلم نگاه کنیم.

بکهیون با لبخند سر تکون داد و رفتن سهون رو تماشا کرد. در که بسته شد لبخند شادابش پژمرده و آهی غم انگیز از بین لب‌هاش خارج شد. چانگهیون‌هم اولین بار بکهیون روبه تماشای فیلم دعوت کرده بود، رفته بودن سینما، بکهیون خجالت زده بود و لپاش هی سرخ میشد، وسطای فیلم دستای همدیگه رو گرفتن، درسته که هر دو خجالت میکشیدن ولی این باعث نشد که موقع برگشت به خونه درست جلوی در خونه‌ی بکهیون همدیگر رو نبوسن. این عشق یواشکی و دردسر‌هایی که برای دیدن همدیگه میکشیدن برای بکهیون به قدری لذت بخش و رویایی بود که وقتی به خودش اومد متوجه شد که عاشق شده.

قطره اشکی از چشمش افتاد. دلش نمیخواست بغض کنه، به جاش نفس عمیق کشید تا به بدنش بفهمونه که چانگهیون ارزش ترشح هورمون ستیز و گریز رو نداره. به ستاره‌هایی که پشت پنجره‌اش میدرخشیدند خیره شد. یک روزی یک دوستی بهش گفته بود که بغض واکنش بدن نسبت به تنشه و نای رو باز نگه میداره تا نفس بیشتری به ریه‌ها برسه، پس بکهیون هم تصمیم گرفت زیاد بغض نکنه به جاش نفس عمیق بکشه، اینطوری گلوش درد نمیگرفت. درسته که چیزی از اپی گلوت و واکنش‌های بدن نمیدونست ولی خیلی خوب میدونست که چهره‌ی سهون موقع توضیح دادنش خیلی جذاب میشه! به چانگهیون فکر که میکرد، میفهمید که هنوزم دلش میخواد شب ها موهاش رو نوازش کنه ولی این احساس دوست داشتن از سر عادت بود. چانگهیون بهش خیانت کرد و ی جورایی ترکش کرد، بکهیون اونقدری احمق نبود که بتونه پیشش بمونه و ادامه بده، پس این قطع رابطه بهترین تصمیم بود.

🌟 Having you 🌟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora