۲۳. کریسمس مبارک!

49 18 4
                                    

بعد از اینکه همه آماده شدن، تو لابی منتظر سونگ بودن. قرار بود ماشین کرایه کنه تا حد الامکان تراژدی تاکسی دوباره اتفاق نیوفته! لئونا با استرس گوشه ی دامنِ بلندش رو گرفته بود. بکهیون دستش رو گرفت و لبخندی زد. لئونا اروم گفت:

_برم عوض کنم؟! این لباس یکم یقه قایقی، بالا تنگ، پایین گشاد، پشتش دکلتست... چه بدونم خوبه؟!

_تو فوق العاده زیبا شدی! انقدر حرف نزن! ببین اومد!

با دیدن سونگ نفس تو سینه ی لئونا حبس شد. موهاش رو پشت گوشش فرستاد. مطمئن بود لپاش سرخ شده. سونگ با دیدن لئونا یک لحظه ایستاد، پلک زد و دوباره قدم برداشت. نمیتونست نگاهش رو برداره. لئونا با چشم‌های درشت و لب‌های سرخش خیره کننده به نظر میرسید. مثل دختر بچه‌ها، چشم‌هاش رو میدزدید. سونگ نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه، باید همین امشب اعتراف میکرد.

بکهیون که دید اگه یکم دیگه بهمدیگه نگاه کنن فردا میشه بلند گفت:

_بریم؟!

همین کلمه باعث شد از عالم عشق و عاشقی بیرون بیان و چهره‌ی سرخ از خجالت بهش نگاه کنن. سهون دست بکهیون رو گرفت و به سونگ اشاره کرد.

_بریم تا دیر نشده.

بکهیون لبخند کوچیکی زد. خیلی وقت بود که دیگه خجالت نمیکشید سهون دستش رو بگیره، مثل عادت شده بود. انگار اگه دست هم رو نمیگرفتن گم میشدن!

اینبار بازهم بکهیون بغل سهون نشست. جونگین و کیونگسو برنامه ریخته بودن که این دو نفر بیشتر برن توهم برای همین کیونگسو گفت پاش درد میکنه و جونگینم گفت که به بغل کیونگسو خیانت نمیکنه و جز پاهای کیونگسو روی هیچ پای دیگه‌ای نمیشینه! تا وقتی که برسن بساط مسخره بازی جونگین و سهون باز بود. اینبار بکهیون کمتر خجالت میکشید، خیلی کمتر!

به خاطر ترافیک رسیدنشون خیلی طول کشید. سونگ یک رستوران نزدیک ایفل رو انتخاب کرده بود‌‌ چون میدونست با این ترافیک عمرا اگه بتونن به موقع با ماشین به ایفل برن، برای همین باید پیاده میرفتن.

تا شام رو بخورن ساعت یازده روهم گذشته بود -که نزدیک یک ساعت فقط داشتن میخندیدن چون جونگین خاطرات دانشگاهش رو تعریف میکرد-

جونگین دست کیونگسو رو محکم گرفته بود. صداش رو بچگونه کرد و گفت:

_محکم دستمو بگیر مامانی! گم میشما!

با خنده پشت سر همدیگه راه افتادن. حق با جونگین بود، انقدر شلوغ بود که اگه حواسشون پرت میشد همدیگه رو گم میکردن. یک لحظه کم موند بود لئونا با تنه ی یک نفر بیوفته که سونگ محکم دستش رو گرفت. لعنت به لئونا که با پاشنه پنج سانتم نمیتونست راه بره!

_ببخشید!

صدای ارومش، درمیان هیاهوی بقیه تنها صدایی بود که سونگ میشنید. بین همه ی آدم‌ها فقط لئونا رو میدید. انگار هیچکس نبود، فقط او.

🌟 Having you 🌟Where stories live. Discover now