Part 15

1.9K 335 86
                                    

جیمین به سمت مادرش دوید و با گرفتن شونه اش سعی کرد آرومش کنه و در همون حال پرسید:«مامان چرا گریه میکنی؟ اون کی بود؟»

امگا با پشت دستش اشکاشو پاک کرد و نگاهی به جیمین و بعد یونگی انداخت. دیدن چهره یونگی کافی بود تا دوباره حرفای زن جلوی چشماش رژه برن و بغض کنه.

اخمی کرد و به سمت داخل عمارت راه افتاد و در همون حال گفت:«چیز مهمی نیس»

ولی جیمین نگران تر از چیزی بود که با شنیدن این حرف بخواد بیخیال بشه پس به دنبالش راه افتاد ولی سعی کرد چیزی نگه تا حال مادرش بد تر نشه.

یونگی با فکر به اینکه ممکنه مادرش با حرفاش قلب جهوا رو شکونده باشه اخمی کرد و به در عمارت که بعد از رفتن مادرش بسته شده بود خیره بود و دستاشو محکم مشت میکرد.

--

جهوا با فهمیدن اینکه شوهرش از سر کار برگشته از اتاقش که مدتی میشد خودشو اون تو حبس کرده بود تا پسرش و پسر همسرش اونو در این حال نبینن خارج شد و در حالی که کنار پله ها می ایستاد به یجون که با دیدن جیمین و یونگی متعجب و خوشحال شده بود نگاه کرد.

یجون در حالی که کم کم گرم صحبت کردن با اون دو نفر شده بود لحظه ای چشمش به جهوا خورد و با دیدنش لبخندی زد و گفت:«سلام عزیزم»

ولی توی ذهن امگای مونث انقدر فکر های منفی رد و بدل میشدن که با دیدنش بیشتر درگیر حرفهای زن آلفا شد و قلبش با یادآوری شون به درد اومد.

دوباره به سمت اتاق قدم برداشت و بدون هیچ حرفی در رو بست. به پشت در تکیه داد و در حالی که سعی میکرد اشک چشماشو خیس نکنه آروم آروم سر خورد و روی زمین و تکیه به در نشست.

یجون با دیدن این حرکت جهوا لبخندش از بین رفت و با نگرانی به در اتاق مشترکشون که توی طبقه دوم قرار داشت خیره شد.

جیمین هم که نگرانی ای کمتر از نگرانی یجون نداشت به جایی که ناپدریش خیره بود نگاه کرد.

یونگی با دیدن نگرانی پدرش آهی کشید و واقعیت رو با جمله ای کوتاه بازگو کرد:«مامان اینجا بود»

یجون شوکه نگاهشو به یونگی داد و سریع و با نگرانی پرسید:«نکنه حال جهوا بخاطر اون خرابه؟ اصلا هانول اینجا چیکار داره؟!»

یونگی به معنی نمیدونم شونه ای بالا انداخت و یجون که انتظار داشت حداقل جیمین جواب سوالشو بدونه با همون چهره نگرانش به امگای مذکر نگاه کرد اما جوابش تنها کلمه "منم چیزی نمیدونم" بود.

نفسی کشید تا نگرانیش کمتر بشه با اینکه میدونست بی فایده اس و فقط داره به خودش تلقین میکنه و خیلی سریع به سمت اتاقشون قدم برداشت و یکی در میون از پله ها گذر کرد. با رسیدنش به در اتاق بدون در زدن خواست در رو باز کنه که متوجه قفل بودنش شد.

Up and DownWhere stories live. Discover now