Part 36

1.3K 314 323
                                    

شین کمی نگران به پیامی که دیروز هوسوک براش فرستاده بود نگاه کرد. حس عجیبی داشت. هیچوقت فکر نمیکرد یه روز بیاد که همخونه اش با عنوان عاشقتم بهش بده.

نمیدونست چی بگه. از دیروز که این پیام رو سین زده بود جواب نداده بود، البته اینو هوسوک خواسته بود. توی پیام های بعدش ازش درخواست کرده بود هر چقدر دوس داشت میتونه راجبش فکر کنه اما جوابش نده تا زمانی که از تصمیمش مطمئن باشه.

"سلام شین. متاسفم این موقع مزاحمت میشم ولی یه موضوعی هس که باید باهات در میون بذارم. میدونی که ما خوب همدیگه رو درک میکنیم و شناخت خوبی نسبت به همدیگه داریم. امیدوارم توی این موضوع هم درکم کنی. اه خدایا چرا حتی تایپ کردنشم سخته! خب من به بتایی که باهام زندگی میکنه علاقه مند شدم. آره خود تو رو میگم و الان نمیتونم حدس بزنم واکنشت چیه. امیدوارم بد نباشه:).. در کل تا هر موقع دوست داشتی میتونی راجبم فکر کنی نیازی نیس همین الان جوابمو بدی.

و اینکه لطفا تا وقتی که تصمیم قطعی نگرفتی، نه بهم پیام بده و نه زنگ بزن. چون اونجوری همش منتظرم که جوابتو بشنوم و این خوب نیس. لطفا وقتی اینکارو انجام بده که از تصمیمت مطمئن باشی."

شین برای بار بیستم پیام هوسوک رو با چشم مطالعه کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. هوسوک واقعا پسر خوبی بود. مهربون، دلسوز، پر تلاش، تحصیل کرده تا مقطع کارشناسی ارشد، عاقل و یه همراه عالی. اما شین حسی بیشتر از دوست صمیمی بهش نداشت. شاید اگه ساید عاشق همخونه اش رو میدید همه چیز متفاوت تر بود ولی الان واقعا نمیدونست چیکار کنه. اینکه میدونست یه نفر وجود داره که واقعا دوستش داره قلبشو گرم میکرد و از طرفی میترسید اگه رابطه ای رو شروع کنه نتونه عاشقش بشه. هوسوک واقعا پارتنر عالیی بود و هر کسی نیاز داشت تا یکی مثل او رو توی زندگیش داشته باشه ولی از طرفی هم دلش نمیخواست قلب لطیف بتای بزرگ تر رو بشکنه.

----------------------------------------

جونگکوک مثل همیشه قبل از اینکه صحبت هاشو شروع کنه از یونگی پرسید:«حالت چطوره؟»

یونگی، هفته اول اینو جواب داده بود:«نمیدونم»
هفته دوم:«داغونم»
هفته سوم:«بد نیستم»
و این هفته:«بهترم»

جونگکوک با شنیدن جواب لبخندی زد. مشخص بود مشاوره های این یه ماه اخیر، داره او رو بهتر میکنه. یونگی بالاخره داشت با گذشته اش کنار میومد و هر چه بیشتر میگذشت راحت تر میتونست داشتن جیمین رو تصور کنه. ظاهرا که جونگکوک توی کارش استادی بود چون صرف یه ماه تونسته بود اون پسر افسرده و داشتن فوبیا نسبت به عشق رو از این رو به اون رو کنه.

سرشو به معنی اینکه خوبه تکون داد و گفت:«خوشحالم که بهتری.. از نظر روحی حس میکنی آماده ای برای برگردوندن جیمین؟»

Up and DownWhere stories live. Discover now